جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: مالون میمیرد
مالون میمیرد، رمانِ ساموئل بکت، در نسخه انگلیسی سال ۱۹۵۶ توسط انتشارات گروو منتشر شد. آنهم در شمارگان فقط و فقط ۵۰۰ نسخه. چاپ انتشارات پنگوئن که بیست هزار نسخه بود تا سال ۱۹۶۴ تمام شد. عنوان کتاب تداعی کنندهی ترانهای عامیانه است: و این هم عاقبت مالی مالون نازنین. این رمان انزوا و پایان ملوی، موران و مالون را به تصویر میکشد. راوی اول شخص، که به فلجی و مرگ نزدیک میشود و به تختی در یک موسسه مخصوص فقرا بسته شده، وضعیت رقت انگیزش را توصیف میکند. راوی دربارهی خانوادهای تهی دست و یک پناهگاه قصه میگوید و اینها با قصهی اصلی احتضار مالون در هم میآمیزد. مالون میمیرد ادبیات و قواعد قصه گویی را به استهزا میگیرد. بکت علیرغم تمام نوآوریهایش قلبا یک پارودیست بود و علاقمند به پریشان گوییهای زیگزاگی جسورانه استرن. راوی اول شخص، که تا اواسط راه بی نام است، امیدوار است از روز یحیای تعمید دهنده جان به در ببرد و تا روز عید تجلی و شاید روز عید عروج حضرت مریم نفس نفس زنان ادامه دهد. اما سرانجام این احتضار تا به کجا خواهد رسید؟قسمتی از کتاب:
مک من که دور از پناهگاه به دام باران افتاده بود ایستاد و دراز کشید، گفت: روی بدن که این طور چسبیده به زمین باشد خشک میماند، در حالی که اگر بایستم سر تا پایم به یک اندازه خیس میشود، انگار که بارانف مثل الکتریسیته، مسئلهی سادهی فرو ریختن قطره ها در ساعت باشد. همین طور بعد از لحظهای مکث، دمر دراز کشید، چون به راحتی میتوانست به پشت دراز بکشد، یا در نیمه راه، به یکی از دو پهلو بیفتد.بخشی از یادداشت های ساموئل بکت
اما این طور تصور کرد پس گردن و پشت تا کمرش حساستر از سینه و شکمش است، و مثل اینکه چیزی نباشد جز سبدی گوجه فرنگی، نمیفهمید که تمام این اندامها به طرزی تجزیه ناپذیر به هم متصلاند، دست کم تا موقعی که مرگ از هم جدایشان نکرده است و خیلی چیزهای دیگر که او تصوری ازشان نداشت، و این که اگر قطرهای آب بیموقع مثلا روی استخوان دنبالچه بیفتد ممکن است باعث گرفتگی عضلهی صورت بشود و سالها ادامه پیدا کند. مثل وقتی که با بدبختی از میان گنداب رد شود، فقط از سینه پهلو بمیرد و پاهایش از خیس شدن هیچ صدمهای نبیند، اما اگر اصلا بهبود پیدا کند، شاید به برکت خاصیت گنداب باشد. بارانی سنگین، سرد و عمودی بود، طوری که مک من فکر میکرد خیلی زود بند بیاید، انگار که بین شدت و تداوم نسبتی باشد و میتواند تا ده پانزده دقیقهی دیگر روی پاهایش بلند شود، جلوش، نه، پشتش، از خاک ، نه، همان جلوش درست بود، جلوش از خاک سفید شده بود، این همان نوع قصهای است که در تمام عمر برای خودش روایت میکرده و میگفته است، دیگر نمیتواند بیش از این ادامه پیدا کند. زمانی از بعد از ظهر بود، بیش از این چیز دیگری نمیشود گفت، چون ساعاتی متمادی گذشته و همان روشنایی سربی رنگ بر جای بودهاست، پس به احتمال زیاد بعد از ظهر بود، حتما. هوای ساکن، هرچند سردی زمستان را نداشت، اما نوید یا خاطرهای از گرما را هم نداشت. مک من که باران از میان درز کلاهش به داخل ریخته بود و ناراحتش کرده بود، آن را از سرش برداشت و روی شقیقهاش گذاشت، یعنی سرش را چرخاند و گونهاش را روی زمین فشرد. پنجههایش در انتهای دستان گشودهاش بر علفها چنگ زد، هر پنجه دستهای علف، با آن چنان نیرویی که انگار بر سینهی پرتگاهی ولو شده باشد. بگذار این توصیف را هر طور که میشود ادامه بدهیم. باران اول با صدای طبل، اما بعد از مدت کوتاهی با صدای شست و شو، همچون وقتی که رخت چرک با صدای شُرشُر و شلپ شلپ در تشت خیس میشود یکریز بر پشتش بارید.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...