جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: مارگریتا دُلچه ویتا
کتابی است از استفانو بنی از نشر کتاب خورشید. مارگریتا دُلچه ویتا دختری است چهارده ساله، خیالپرداز، سرزنده و البته با کمی اضافه وزن. مترجم کتاب، حانیه اینانلو دربارۀ او میگوید: «دختری که در حومۀ یکی از شهرهای کشور ایتالیا زندگی میکند، اما شاید هرکدام از شما نظیر او را در همسایگی خود دیده باشید، یا شاید اصلاً او خود شما باشید. معرفی بهتر را بر عهدۀ خودش میگذارم، زیرا تبحر او در این زمینه بسیار بیشتر از من است.» مارگریتا اسم کوچک شخصیت محوری داستان و درواقع اولین شخصیت اصلی زن در آثار بنی است و اما دلچه دیتا، معنای ظاهری آن «زندگی شیرین» است و تا آنجا که به معنی باطنی آن مربوط میشود، نویسنده حدود دویست صفحهای قلمفرسایی نموده است. استفانو بنی همچنین جلسۀ معارفهای برای کتابش در شهر پروجا ترتیب داده که با استقبال خوانندگان نیز روبهرو شد. انسانهای معمولی خالق آثار بزرگ و کوچک ادبی هستند. انسانهایی که شاید ذوق و قریحۀ نویسندگی نداشته باشند اما چنان زندگیِ تأثیرگذاری دارند که روزی نویسندۀ متبحری از راه میرسد و سرگذشت آنها را دستمایۀ اثرخود میکند. به این معنی که روزی ژان والژانی بوده که اینک بینوایانی هست، روزی کودک یتیم و زجرکشیدهای بوده که ما اینک الیور توییست میخوانیم و شاید روزی مارگریتا دلچه ویتایی بوده که اکنون این کتاب وجود خارجی دارد.قسمتی از کتاب مارگریتا دُلچه ویتا:
یه هفته بود که از مهمونی شام میگذشت و اتفاقات زیادی افتاده بود. اول از همه اینکه بعد از شب دزدی، یه زنگ خطر عمومی به صدا دراومد. فریدو به بابا گفت: «دیدی حق با من بود، یه اسلحه برای خودت بخر.» براش کاتالوگی با انواع مدلها و کالیبرها هم آورد، از اسلحۀ پکو بیل گرفته تا سلاح مخصوص کشتن آدم فضاییها. بابا فعلاً مقاومت کرده. گفت که جک ماشین براش کافیه. اما استشهاد محلی رو که فریدو برای بیرون کردن کولیها نوشته بود، امضا کرد. تقریباً همۀ اهالی محل امضا کردن، حتی اونایی که تو شعاع ده کیلومتری زندگی میکنن. حالا دیگه انبار هم یه کرکرۀ جدید داره، یه چیزی تو مایههای سپر آشیل. از این به بعد، ما بههیچوجه حق ورود به اونجا رو نداریم. تازه بابا گفت که پیزولو قدرت دفاعی مناسبی نداره اما من بهش تذکر دادم که شب دزدی اون خیلی زودتر از تانکویلر پارس کرد و تازه اونم دندون داره. بابا سر تکون داد. الان قسمت جلوی سرِ بابا رنگ فلفل قرمز شده، چون فریدو متقاعدش کرده برای رویش دوبارۀ موهاش یه لوسیون بخره. باید هر روز صبح اونو به سرش بماله. یه مادهایه که ایجاد حساسیت میکنه و قسمت طاس سرش رو آتیش میزنه. هنوز حتی یه مو هم در نیاورده اما خودش میگه که متوجه تغییرات مثبتی شده. از طرفی، من روی میز پاتختیش یه کاتالوگ کلاهگیس پیدا کردم. اسم شرکتش نیو هیر و طبیعتاً فریدو وارد کنندۀ محصولاتشه. مامان هم الان یه کلۀ متفاوت داره. دو بار رفت آرایشگاه. دفعۀ اول موهاش رو رنگ بادمجونی کرد اما لنورا بهش گفت زیادی شکل موهای دهۀ شصت شده. واسه همین هم فوراً موهاش رو روشن کرد. حالا شده رنگ شاه ماهیِ دودی. اما بزرگترین تغییر رو، اون سینمای خانگی لعنتی با صفحۀ سوپر پلاسما و سیستم صدای استریو باعث شد. یه روز صبح اون کارگره، گوردون، برامون آوردش. یه ملافۀ سفت دو متر در یک متر بود، نمیدونستیم کجا بذاریمش.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...