عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
معرفی کتاب: فیل بلفاست
«فیل بلفاست» عنوان کتابی است نوشتهی اس. کرک. والش که نشر گویا آن را به چاپ رسانده است. در اکتبر ۱۹۴۰، هتی کوئین، نگهبان بیست سالهی باغوحش، ویولت، فیل سه سالهای که از سیلان به بلفاست آمده را میبیند. خیلی زود مسئول مستقیم نگهداری این فیل در باغوحش بلوو میشود. درست در زمانی که بر سوگ از دست دادن خواهر و ترک شدن از سوی پدرش است، در رابطهاش با ویولت و دیگر مسئولان باغوحش نوعی احساس رضایت و انبساطخاطر پیدا میکند.
شش ماه بعد، در آوریل ۱۹۴۱، به بلفاست حمله میشود. یک روز عصر و در طی ۵ ساعت، ۶۷۴ بمب بر فراز این شهر فرو میریزد و حدود هزار غیرنظامی کشته میشوند. در طول این بمباران، هتی کوئین تلاش میکند تا از فیل خود محافظت کند و از نابودی و وخامت اوضاع شهر جان سالم به در ببرد.
کرک والش با الهامگیری از زندگی دنیس آستین، رابطهی در حال تغییر بین هتی و مسئولیت تازهاش و وابستگی فزاینده بین این دو برای رسیدن به آرامش و بقا را به تصویر میکشد. فیل بلفاست یک تصویرسازی پیچیده از عشق، فقدان، غم و مقاومت است.
اس کرک والش در آستین تگزاس زندگی میکند و آثار او بهطور گسترده در بخش نقد کتاب نیویورک تایمز، لانگ ریدز، فصلنامهی داستان و ادبیات الکتریکی و دیگر نشریات نمایش داده شده است.
الیزابت مککراکن، نویسندهی بولینگ، مینویسد: فیل بلفاست کتابی دوستداشتنی دربارهی یک دورهی جذاب تاریخی است و دو قهرمان آن -انسان و حیوان- به شیوهای زیبا و جذاب به تصویر کشیده شدهاند. اس کرک والش به زیبایی در خصوص دلشکستگی فردی و تاریخی مینویسد.
لیلی تاک، نویسندهی زندگی دوگانهی لیلیان، مینویسد: یک فیل، یک مسئول جوان باغوحش شهر بلفاست، بمباران و عضو IRA همه شخصیتهایی غیرمحتمل در این رمان گیرا و حاوی حس نزدیکی هستند که داستان تعهد و شجاعت غیرمعمول یک زن، زیر باران آتش را به تصویر میکشد.
همچنین بن فونتاین، نویسندهی «پیادهروی نیمه شب طولانی» در یادداشتی پیرامون این کتاب مینویسد: یک باغوحش در بلفاست جنگزده و عشق شدید یک زن جوان به فیل تحت مراقبتش در این داستان زیبا، گیرا و اتمسفریک بهوضوح جان یافته است.
فیل بلفاست نه یکبار بلکه بارها در طی کلام عمیقاً رضایتبخش اس کرک والش، من را نقش بر زمین کرد و دوباره از جایم بلند کرد. در صفحات این کتاب زندگی بسیار است. زندگی و همچنین مرگ. خواننده گرامی ما در زمان جنگ بلفاست هستیم و لوفت وافه مشغول بمباران است -آنچنان که در پایان کتاب نمیتوانستم احساس تغییر و تجربه نداشته باشم. تنها بهترین رمانها میتوانند چنین کاری انجام دهند و فیل بلفاست دقیقاً به همین جایگاه تعلق دارد.
قسمتی از کتاب فیل بلفاست:
شب هفتم آوریل، هتی ناگهان در نیمهشب از خواب پرید. تختش در جای خود تکان میخورد، اول فکر کرد که شاید هنوز خواب است و در رؤیایش روی تختی در یک کشتی خوابیده است. صدای باد میپیچید. موجها خودشان را به بدنه کشتی میکوبیدند و اینجا بود که هتی وحشتزده در جای خود نشست. قاب پنجره به خود میلرزید و صدای نالهی گربهای از بیرون شنیده میشد. بعد در دوردست چیزی صدا داد. انگار که باران شدیدی روی سقف خانهشان کوبیده میشد. چشمانش را باز و بسته کرد؛ انفجارهای شبحواری مانند قاصدکی در برابر چشمانش پرپر شد و بعد این تجسمات شبحوار در دل تاریکی اتاقش غیب شدند. صدای بلند تلقتلق شبیه به طوفانی سهمگین شنیده شد.
در شش ماه گذشته، بیش از بیست آژیر خطر به صدا درآمده بود و هتی باور داشت که این هم یکی دیگر از همان آژیرهای اشتباهی است. اما نمیشد اتفاقی که در حال رخ دادن بود را سهلانگارانه گرفت: در دوردست صدای ناموزون هواپیماها را شنید. انفجارها شروع شدند و درها و پنجرهها به لرزه درآمدند. دقیقاً همین لحظه بود که تازه صدای آژیر حمله هوایی بلند شد که مانند موجی ممتد در راستای افق به هر سو پخش میشد. سوگ همهجا موج میزد. چراغ کنار تختش را روشن کرد و به ساعت نگاهی انداخت. حدود پانزده دقیقه از نیمهشب گذشته بود. پاپوشش را پوشید، بالاپوشی روی خودش کشید و بیرون دوید.
قرص ماه بدر آسمان شب را روشن کرده بود و اشعههای روشن مرواریدی آن سایههای بلندی در حیاط آنها ایجاد کرده بود. رشته موهای هتی در باد تکان میخوردند. صدای ماشین مانند تلقتلق شنیده شد و بعد تعدادی صدای انفجار بلند و پشت هم فضا را پر کرد. صدا هم کرکننده بود و هم از جایی در دوردست شنیده میشد. بعضی از انفجارها به صورتی هشداردهنده نزدیک به نظر میرسیدند. زمینهای از زرد و نارنجی آسمان بندر و بلفاست شرقی را روشن کرده بود. سگی پارس میکرد. چیزی داشت میسوخت. همسایهها همدیگر را صدا میزدند. رز هم جلوی در پشتی ظاهر شده بود.
همانطور که نگاه رز به آتش دوردست خیره مانده بود گفت: «این تمرین نیست.»
زنجیرهای از ضربهها موجب صدای مهیب دیگری شد. همسایههایشان -آقای رینولدز، آقای براون، آقای لیتل و آقای موفیت- با لباسهای خواب و رداهایشان در میانه خیابان، انگار که در یک بغل تیمی فوتبال باشند، در جای خود ثابت بودند. گردنهایشان به سمت رنگ عجیب آسمان خم شده بود. دودگرفته، زرد و سرخ مینمود. بعضیها به جلوتر رفتند تا دید بهتری داشته باشند.
آقای رینولدز عینکش را روی تیغه نازک بینیاش بالا داد و گفت: دارند بندرگاه را بمباران میکنند، ببینید، بمبها بندر را طوری روشن کردهاند که انگار روز است. یک جایی آن پایینها هم آتش عظیمی باید روشن شده باشد. احتمالاً انبار چوب را هم زدهاند.
هتی دوباره به آسمان نگاه کرد: بر فراز ردیفهای تیره درختان و سقفهایی که همدیگر را میپوشاندند، میشد دریا را تا حدودی دید. ستونهایی از دود و آتش به سمت آسمان بلند شده بودند. ترس درونش شعله کشید و نفسش بند آمد. نمیتوانست چیزی که میبیند را باور کند.
آقای براون گفت: کشتیسازی هارلند و ولف و کارخانه هواپیماسازی شورت را دارند بمباران میکنند.
صدای دوردست حالا خیلی نزدیکتر شده بود و ناگهان صدای انفجاری بلند پنجرههای خانه را لرزاند. ترس و شوکه شدن هتی را به حرکت واداشته بود و شروع به دویدن به سمت جاده آنتریم و باغوحش کرد.
آقای براون گفت: صبر کن، کجا میروی؟ من اگر جای تو بودم به پناهگاه نمیرفتم، در خانههایمان جای امنتری نسبت به آن تابوتهای سیمانی بدبو داریم.
هتی سربالایی را دوید و به سمت جاده آنتریم پیش رفت. آنقدر دوید تا به جایی رسید که در حاشیه مسیر زمینهای کریزی بود. همانطور که میدوید، یاد داستان هشداردهنده مورد نلی اسمیت افتاد که یک سال پیش، وقتی داشته زمان تاریکی در زمینهای کریزی میرفته، کسی که هرگز معلوم نشد چه کسی بوده او را اذیت کرده بود. هیت سریعتر دوید. صدای ترکشهای انفجار در آسمان میپیچیدند و بعد آن هم صدای دوردست مسلسلها شنیده میشد. قفسه سینه هتی درد گرفته بود و در پهلوی خود درد و سوزش احساس میکرد.
بالاخره روبهرویش توانست تصویر محو ورودی پشتی باغوحش را ببیند. کلیدش را در قفل انداخت و دروازه را باز کرد و مسیر آشنا به سمت خانه فیلها را طی کرد. در مسیر سمی صدایی داد و بالههایش را به هم کوبید. یک دسته طوطی جیغ کشیدند و انفجار دیگری آسمان را روشن کرد.
یکی از طوطیها فریاد میزد: این آخرالزمان است، آخرالزمان، آخرالزمان دارد میآید.
وقتی به خانهی فیلها نگاه کرد اول نتوانست ویولت را ببیند و لحظهای ترسید که شاید حیوان توانسته بهگونهای فرار کند. بعد آسمان با یک منور روشن شد و هتی توانست فیل را در انتهای سازه ببیند. دستش را به سمت دروازه پیش برد و با سر و صدا پشت سرش بست. ویولت به حلقه زنجیری که از نرده آویزان بود لگدی زد و صدای خیلی قدرتمندی تولید کرد. هتی از جای خود پرید. پیکر عظیم ویولت در برابر او قرار داشت.