جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: شب پیشگویی

معرفی کتاب: شب پیشگویی «شب پیشگویی» عنوان رمانی است از پل استر، نویسنده‌ی امریکایی. سیدنی اور، شخصیت اصلی این رمان، همان مختصات آشنای شخصیت‌های آثار داستانی پل استر را دارد؛ شخصیت‌هایی که در جهانِ داستانیِ پست‌مدرنِ استر، گویی سرگشته و حیران‌اند و از هرگونه انطباق عادی با جهان پیرامون عاجزند. شخصیت اور در اینجا، رمان‌نویسی است که براثر یک اتفاق مرموز، مرگ را تا یک قدمی خود حس می‌کند. او یک روز صبح، براثر یک تکانش آنی، تصمیم می‌گیرد تا راهی مغازه‌ای در شهر محل زندگی خود، یعنی بروکلین، شود تا دفترچه‌ای آبی بخرد! او سپس در دفترچه‌ی آبی خود شروع به نوشتن می‌کند و از زندگی مردی می‌گوید که تا یک قدمی مرگ رفته و دیگر نشانی از زندگی آرام گذشته‌اش در میان نیست. در خلال این نوشته‌ها او از همسرش گریس می‌نویسد و نیز رازهایی از دوست رمان‌نویسی به نام جان تروز بر ملا می‌کند. «شب پیشگویی» نخستین‌بار در سال ۲۰۰۳ به چاپ رسید. رمانی که در آن خبری از فصل‌بندی‌های مرسوم ادبیات داستانی در کار نیست و رمان با شروع پاراگراف بعدی ممکن است وارد فصلی جدید شود. مرز میان واقعیت و وهم در رمان «شب پیشگویی»، مرز به‌شدت کم‌رنگ و نامحسوسی است. جهان روایی رمان، گویی در فضایی موهوم و غریب به پیش می‌رود. فضایی که البته برای مخاطب دنبال‌کننده‌ی آثار استر، چندان ناآشنا نیست. تمام شخصیت‌های «شب پیشگویی» به نوعی درگیری‌های درونی خاص خود را دارند. درگیری‌هایی که گاه آن‌ها را دچار نوعی حالت جنون‌زدگی نیز می‌کند. نگاه انتقادی و هجوگونه استر به مفهوم «رؤیای امریکایی» نیز از دیگر درون‌مایه‌های این اثر اوست. هجوی که نشان‌دهنده‌ی تناقضی میان آنچه در مدارس به بچه‌ها یاد می‌دهند و واقعیات جامعه‌ی پیرامون است.

قسمتی از کتاب شب پیشگویی:

مدت‌ها بیمار بودم. وقتی هنگام ترک بیمارستان فرا رسید، به‌زحمت راه می‌رفتم و به‌دشواری به خاطر می‌آوردم که چه کسی باید باشم. دکتر گفت اگر سخت بکوشی، تا سه چهار ماه دیگر مثل سابقت می‌شوی. حرفش را باور نکردم، اما به توصیه‌اش عمل کردم. همه خیال می‌کردند می‌میرم، اما حالا برخلاف آن پیش‌بینی‌ها زنده مانده بودم؛ تنها گزینه‌ام این بود که چنان زندگی کنم که گویا آینده‌ای دارم. با پیاده‌روی‌های کوتاه آغاز کردم. ابتدا تا سر خیابان می‌رفتم و برمی‌گشتم. فقط سی‌و‌چهار سال داشتم، اما بیماری مرا پیر کرده بود؛ شده بودم یکی از آن پیر و پاتال‌های نیمه‌فلج که ناچارند پیش از گام برداشتن، به پاهایشان نگاه کنند تا بدانند کدام به کدام است. علی‌رغم آهستگی قدم‌هایم، راه رفتن سبُکی عجیب و پر بادی در مغزم ایجاد می‌کرد که نشانه‌ها را درهم می‌ریخت و سیم‌هایم را قاطی می‌کرد. جهان در برابر چشمانم می‌جهید و همچون تصویرهایی در یک آینه‌ی تاب‌دار شنا می‌کرد، و هر بار سعی می‌کردم فقط به یک چیز نگاه کرده و یک شیء را از میان چرخش شتابان رنگ‌ها جدا کنم. مثلاً روسری آبی‌رنگِ زنی، یا سرخی چراغ خطرهای یک کامیون بارکش چنان ناپدید می‌شد که گویی قطره‌ای رنگ در لیوانی پر آب است. همه‌چیز می‌لغزید و می‌چرخید، در جهات مختلف دور می‌شد. در چند هفته‌ی اول به‌زحمت مرز میان بدنم و مابقی جهان را تمیز می‌دادم. به دیوارها و سطل‌های زباله بر می‌خوردم، پایم در قلاده‌ی سگ‌ها گیر می‌کرد و روی صاف‌ترین پیاده‌روها سُر می‌خوردم. با اینکه تمام عمر در نیویورک زندگی کرده بودم، دیگر خیابان‌بندی و شلوغی را درک نمی‌کردم و هر بار به یکی از پیاده‌روی‌های کوتاهم می‌رفتم، مانند مردی بودم که در شهری بیگانه راه گم کرده باشد. آن سال تابستان زود سررسید. اواخر نخستین هفته‌ی ژوئن، هوا خفقان‌آور و نامطبوع شده بود. روزهای پی در پی آسمان سست و بی‌حال بود و رنگش به سبز می‌زد، فضا از گاز زباله و آلودگی اگزوز اتومبیل‌ها آکنده بود و حرارت از هر آجر و تکه سیمانی می‌تراوید. با وجود این، من به تلاش ادامه دادم؛ هر روز صبح خودم را وادار می‌کردم از پله‌ها پایین بروم و در خیابان قدم بزنم، و هنگامی‌که هرج‌و‌مرج درون سرم آرام گرفت و رفته‌رفته نیروی خود را بازیافتم، توانستم مسافت‌های دورتری را طی کنم و به گوشه و کنار محله سر بزنم. ده دقیقه به بیست دقیقه رسید، یک ساعت، دو ساعت و دو ساعت، سه ساعت شد. در‌حالی‌که نفس‌نفس می‌زدم و پوستم مدام از فرط عرق مرطوب بود، همچون تماشاگر رؤیای شخصی دیگری رانده می‌شدم، به تغییرات کوچک جهان پیرامونم نگاه می‌کردم و از اینکه روزی مثل همه‌ی این آدم‌ها بودم، به شگفتی می‌آمدم؛ همیشه در شتاب، همیشه در راه از اینجا به آنجا، همیشه دیر رسیدن، همیشه در تلاش برای انجام چند کار دیگر پیش از غروب آفتاب. از آن پس، توانایی ادامه‌ی آن بازی را نداشتم. حالا دیگر جنسی ضایعاتی بودم، تلی بودم از قطعاتی که درست کار نمی‌کردند به اضافه‌ی معماهای سلسله اعصاب و آن همه به دست آوردن و مصرف کردن دیوانه‌وار برایم بی‌تفاوت بود. برای تسکین به‌طور مضحکی شروع کردم به سیگار کشیدن و بعدازظهرها را در قهوه‌خانه‌های تهویه‌دار می‌گذراندم و در‌حالی‌که به گفت‌وگوی آدم‌ها گوش می‌دادم با سفارش لیموناد و ساندویچ پنیر و خواندن همه‌ی مقالات سه روزنامه‌ی مختلف، زمان را می‌کشتم. در آن صبح ۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲، آپارتمان را حدود ساعت نه‌و‌نیم، ده ترک کردم. همسرم و من در محله‌ی کابِل هیل در بروکلین زندگی می‌کردیم. بین بروکلین هایتز و کارل گاردنز، معمولاً هنگام پیاده‌روی به سمت شمال می‌رفتم، اما آن روز صبح، به طرف جنوب رفتم. وقتی به گرت استریت رسیدم، به راست پیچیدم و تا شش هفت بلوک به راهم ادامه دادم. آسمان به‌رنگ آسفالت بود: ابرهای خاکستری، هوای خاکستری، نم‌نم باران خاکستری و بادهای خاکستری. من همیشه از این آب‌و‌هوا خوشم می‌آمد؛ در فضای غم‌آلود خشنود بودم و پشت سر گذاشتن این روزهای سگی برایم دلپذیر نبود. حدود ده دقیقه بعد از شروع پیاده‌روی، اواسط بلوک‌های مابین خیابان‌های کارُل و پرزیدنت، در آن طرف خیابان، یک مغازه‌ی لوازم‌التحریرفروشی دیدم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.