جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: شب‌های وحشی

معرفی کتاب: شب‌های وحشی «شب‌های وحشی» داستانِ روزهای آخر زندگی امیلی دیکینسون، مارک تواین، ارنست همینگوی و ادگار آلن پو است که به قلم جویس کرول اوتس نوشته شده است. هریک از این چهار شخصیت ادبی، در زمره‌ی نوابغ جهان ادبیات طبقه‌بندی می‌شوند و زندگی پر فراز و فرودشان خواندنی است، اما حکایت روزهای آخر، حکایتی است خاص و ویژه. مثلاً در یادداشتی از آلن پو، به تاریخ ۱۷ اکتبر ۱۸۴۹، می‌خوانیم: آه، بالاخره بیدار شدم! روحم مالامالِ امید اولین‌باری است که در فانوس دریایی افسانه‌ایِ وینیا دومار هستم. طبق قراری که با ولی نعمتم دکتر برترام شاو گذاشته‌ام، اولین سطرهای دفتر خاطراتم را می‌نویسم و ذوقی دارم. تا جایی که بشود خاطراتم را مرتب می‌نویسم، این قولی است که به دکتر شاو و به خودم داده‌ام، اگرچه نمی‌شود پیش‌بینی کرد چه بر سر مرد تنهایی مثل من می‌آید، باید این چیزها را لحاظ کرد، شاید مریض شوم، یا بدتر... تا این لحظه که کاملاً سرحالم و بی‌تابِ دست‎گرفتن کارهای فانوس دریایی. بعد از مدت‌ها تلخ‌کامی و فسردگی، در هوای فرح‌بخشِ این‌جا انبساط خاطر یافته‌ام، به معجزه می‌ماند. عرض جغرافیایی اینجا ۳۳ درجه‌ی جنوبی و ۱۱ درجه‌ی غربیِ اقیانوس آرام جنوبی است و حدود دویست مایل از سواحل تخته‌سنگی شیلی و شمالِ والپاریازو فاصله دارد. بعد از قائله‌ی انجمن فیلادلفیا و واکنش‌های ضد و نقیض به سخنرانی‌ام در بابِ قاعده‌ی شعر در ریچموند، اینجا کاملاً تنهایم. شاید باید این را هم ثبت کنم: بعد از ماخولیای دو سال گذشته و بعد از مرگ اندوه‌بار و نابهنگام همسر محبوبم وی. و بعد از ملامت ‌باران ناتمامِ دشمنانم، که تقصیر آن رفتارهای گمراهانه‌ی کذایی حتا یک ذره با شخص بنده نبود، تا این لحظه، کوچک‌ترین خللی در قوای تشخیص من رخ نداده است. هرگز!

قسمتی از کتاب شب‌های وحشی:

چقدر تنهایند. با کم‌رویی به هم نگاه می‌کردند، از پشتِ میز شام که سطح صیقل خورده‌ی چوب آلبالویی‌اش زیر شعله‌های شمع مثل رؤیای محوی از گذشته برق می‌زد. یکی‌شان بی‌هوا گفت: «باید یه ریپلی لوکس بخریم.» آن یکی فوری جواب داد: «ریپلی لوکس خیلی گرونه، شنیدی که یه سال هم دووم نمی‌آرن.» «نه همه‌شون، فقط...» «همین هفته‌ی پیش سی و یک درصد تخفیف دادن.» پس شوهرش هم در اینترنت گشته بود. زن یادداشت کرد، راضی به نظر می‌رسید. همیشه در دلش آرزوی سرزندگی بیشتر داشت، سرزندگی بیشتر. نُه سال زندگی مشترک. یا نوزده سال؟ بعد وقتی می‌رسد که فکر می‌کنی همه‌ی دستاوردت همین است. از این بیشتر چیزی به دست نمی‌آوری. حالا این چیز چیست، زندگی‌ات به اینجا که رسید، ممکن است از دست بدهی‌اش. به وقتش. «یه شخصیت فرهنگی، یکی که اعتلامون بده.» آقای کریم وکیل ممیزِ مالیاتی بود و تخصصش قوانین شرکتی و بازرگانی بینِ ایالتی، خانم کریم همسر آقای کریم بود، خانم سخاوت‌مندِ سرشناسی در دهکده‌ی حاشیه‌ایِ گولدرز گرین. هر دو با ماشین به مرکز خرید نیولایبرری در بیست مایلی خانه‌شان رفتند، جایی که فروشگاه ریپلی لوکس به راه بود. در اصل، این مغازه فقط کاتالوگ نشان‌شان می‌داد و کاری بیشتر از فروشگاه اینترنتی‌اش نمی‌کرد، خانواده‌ی کریم مشتاقِ دیدن نمونه‌ای از ریپلی لوکس‌ها در اندازه‌ی واقعی و سه بعدی بودند. زن فروید را دیده بود و شوهر بیب روث و تدی روزولت و ون‌گوک را شناخته بود. نمی‌شد گفت این مانکن‌ها واقعی به نظر می‌رسیدند چون پنج فوت بیشتر بلندی‌شان نبود و تمام خصوصیات ظاهرشان به نسبت تقلیل یافته و ساده‌تر بود، چشم‌هاشان از شیشه بود، به تبعیت از قوانین سخت‌گیرانه‌ی فدرال که تصریح می‌کرد هیچ بَدَلی نباید در اندازه‌ی واقعی یا با استفاده از اجزای ارگانیک بدن ساخته شود، حتا بدل‌هایی که طرف‌داران‌شان اهدا می‌کنند. ریپلی لوکس‌های نمایشی در وضعیت خواب بودند و هنوز فعال نشده بودند، بااین‌حال زن و شوهر را مقابل خود میخکوب کرده بودند. زن با صدایی لرزان گفت: «فروید، یه نابغه‌ی بزرگ، ولی آدم با وجود همچین کسی تو خونه که دائم می‌خواد سرک بکشه، اعتماد به نفسش رو از دست میده...» و شوهر زمزمه کرد: «ون گوک. فکرش رو بکن تو خونه‌مون در گلدرزگرین، حیف که ون‌گوک شیدایی افسردگی داشته، نداشته؟ و خُب خودکشی...»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.