جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: شاید بخواهید با من ازدواج کنید!
«شاید بخواهید با من ازدواج کنید!» عنوانِ کتابی است نوشتهی جیسن رُزنتال. نویسنده میگوید: این کتاب را به این خاطر مینویسم که همسرم به دلیل ابتلا به سرطان تخمدان فوت کرد. اما قبل از اینکه کتاب را زمین بگذارید و به سمت دیگری بدوید، لطفاً این را بدانید: قرار نیست این کتاب داستانی احساسی دربارهی مرگ باشد. نمیتواند باشد. نیرویی خلاق الهامبخشِ نوشتن این کتاب است: زنی که زندگیاش را وقف خانواده، اجتماع و رابطه کرد و از آن روحیههایی داشت که بیشتر به آنها نیاز داریم. اگر زنده بود، حتماً از داستان تلخی که روایتگر پایان زندگی است بدش میآمد، چون ما بیش از ۲۶ سال در کنار هم زندگیِ فوقالعادهای داشتیم. ایمی آدم منحصربهفردی بود. اصلاً دلش نمیخواست داستان زندگیمان بیمزه و ترحمآمیز به تصویر کشیده شود، چون راستش را بخواهید، واقعیت زندگی ما هرگز چنین چیزی نبود. در عوض، هدف اصلی این کتاب بررسی این موضوع است که دوستداشتن، از دست دادن و درنهایت بهنحوی غافلگیرکننده و غیرمنتظره مقاومت نشاندادن در برابر نتایجِ حاصل از فقدان یعنی چه. این کتاب داستان عشق و از دست دادن است، اما در عین حال لذت، زیبایی و شور زندگی را ارج مینهد؛ داستانِ اینکه چطور به پایان بخشی از زندگیتان میرسید و برای رفتن به سوی بخش بعدی راهی مییابید؛ داستان زندگی من و زنی استثنایی: همسرم، ایمی کراوس رزنتال. همینطور داستان زندگی بدون او. در سالهای پس از مرگ ایمی، در سخنرانیهایم دربارهاش صحبت کردهام.دربارهی زندگی مشترکمان و حتی دربارهی خانوادهمان حرف زدهام. در کمال تعجب مردم، تلاش کردهام دربارهی این صحبت کنم که چطور همدیگر را دوست داشتیم و عمیقاً یکدیگر را درک میکردیم. دربارهی تجربهی شخصیام، دربارهی حضور در روزهای پایانی زندگی کسی که دوستش دارید و بهطورکلی دربارهی فقدان و از دست دادن درددل کردهام. همچنین، از استعارهی فضای خالی استفاده کردهام، همان استعارهای که ایمی در مقالهاش برای صحبت دربارهی انعطافپذیری هنگام رویارویی با فقدانی غمانگیز از آن استفاده کرد. دربارهی مشکلات مجرد بودن، پدر مجرد بودن و انجام کاری معنیدار در زندگی حرفهایام صحبت کردهام، آن هم درحالیکه تلاش میکنم به آخرین خواستههایش از خودم جامهی عمل بپوشانم. تا الان چندان دربارهی خودم صحبت نکرده بودم. در صفحات این کتاب، تلاش کردهام اندک خردی را که طی وقایعی غمانگیز به دست آوردهام با شما در میان بگذارم. تمام داستانهای عاشقانه آنطور که شما میخواهید به پایان نمیرسند، اما اغلب همین باعث میشود ارزش شنیده شدن داشته باشند.قسمتی از کتاب شاید بخواهید با من ازدواج کنید!:
تشکیل خانواده با ایمی بزرگترین ماجراجویی زندگیام بود. وای! پسر! هر قدر بگویم باز هم کم است. هیچ وقت از دوران کودکیام شکایتی نداشتهام، اما ظاهراً، هیچوقت مثل یک خانواده درستوحسابی نبودیم. دو ساله بودم که والدینم طلاق گرفتند. وقتی مادرم، به عنوان مادری مجرد، من و خواهرم را بزرگ میکرد، مهارتهای تربیتیِ استادانهای از خود به نمایش گذاشت. طی این زمان، پدرم هم مجرد بود و دوستهای زیادی داشت. به همین خاطر، وقتی بزرگ شدم (نسبتاً بزرگ) و با ایمی ازدواج کردم، خانواده بینهایت برایم اهمیت پیدا کرد. در حقیقت، یکی از هزاران دلیلی که پدر ایمی به قهرمان زندگیام تبدیل شد، این بود که او رئیس خانوادهاش بود؛ خانوادهای که بزرگتر شد و با در نظر گرفتنِ ما به ۲۳ نفر رسید. او چه در مکالمات و چه بهطورکلی در رفتارهایش، از هیچ فرصتی دریغ نکرد تا این را روشن کند که خانواده برای او و مادر همسرم اولویت است. بنابراین، وقتی در دومین سالگرد ازدواجمان، اولین فرزندمان، یعنی پسرمان را به خانه آوردیم، خوشبختترین مرد روی زمین بودم. جاستین پسربچهای تپل، چشمآبی و زیبا بود و با شخصیتی به این دنیا پا گذاشت که تا به همین امروزحفظش کرده است. جاستین فوقالعاده بود و مدتی بعد از به دنیا آمدنش، به جای اینکه به خاطر آمدنش دست از ماجراجویی برداریم، او را تبدیل به همراهمان کردیم و با هم همهجا میرفتیم. جاستین را با خودمان به رستوران میبردیم و در حالی که همچنان در صندلی مخصوص کودک بود، او را کنارمان روی صندلی دیگری میگذاشتیم و دعا میکردیم حین غذا خوردنمان از خواب بیدار نشود. او را به سفرهای زیادی بردیم تا در کنار خانواده وقت بگذراند، تا از همان بچگی بداند گروهی از آدمها به نام کراوسها و رزنتالها وجود دارند که با آنها رابطه دارد؛ آدمهایی که دوستش دارند و همیشه از او مراقبت خواهند کرد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...