جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: شاه، بیبی، سرباز
رمانی است از ولادیمیر نابوکوف و ترجمه رضا رضایی. نابوکوف در مورد این رمان مینویسد: این جانور چموش از همهی رمانهایم بیخیالتر است. تبعید، تنگدستی، غم غربت، تاثیری بر نگارش تو در تو و پرشور و جذبه آن نداشته است. طرح اولیهاش تابستان ۱۹۲۷ در سواحل ماسهای خلیج پومرانیا شکل گرفت. رمان را زمستان همان سال در برلین نوشتم و تابستان ۱۹۲۸ تکمیل کردم. به قول مارتین ایمیس، تنوع و قدرت و غنای دریافتهای نابوکوف هیچ همتایی در ادبیات مدرن ندارد و البته دیوید لاج نابوکوف را نابغهی ادبیات مینامید.ولادیمیر نابوکوف
قسمتی از کتاب:
توی تاریکی تاکسی درایر به نحو مرموزی ساکت بود. اگر سیگارش مرتب سوسو نمیزد، میشد گفت خواب است. فرانتس هم ساکت بود و با اضطراب از خودش سوال میکرد درایر او را کجا میبرد. بعد از سه چهار پیچ و خم کل جهت و موقعیت از دستش در رفت. تا این موقع، غیر از محلهای که در آن زندگی میکرد، فقط خیابانی را که درختهای زیزفون داشت گز کرده بود و اطراف آن را در آن سمت شهر. هرچه بین این دو محله بود ارض مجهول خالی بود. از پنجره به بیرون خیره شده بود و میدید که خیابانهای تاریک به تدریج پرنورتر میشوند، بعد باز کم نور میشوند و دوباره نورانی میشوند، بار دیگر تاریک و بعد باز روشن میشوند، و خوب که توی تاریکی جا میافتند ناگهان با رنگهای معرکهای به تلالو میافتند، همین طور با آبشارهای جواهر نشان و آگهیهای خیره کننده. یک کلیسای بلند مناره دار زیر آسمان ماشی لغزید. اتومبیل هم کمی روی آسفالت خیس سرید و کنار جدول پیادهرو ایستاد. تازه فرانتس میفهمید قضیه از چه قرار است. با حروف یاقوتی و نقش و نگار الماسگونهای که آخرین حرف صدادار را کشیدهتر میکرد، یک تابلوی چهل فوتی چشمک میزد که هجی میکرد D*A*N*D*Y و فرانتس یادش افتاد که قبلا اسمش را شنیده. عجب خوش خیالی بود فرانتس! درایر زیر بغلش را گرفت و برد طرف یکی از ده ویترینی که حسابی چراغانی شده بودند. مثل گلهای گرمسیری توی گلخانه، کراواتها و جورابهای ساق کوتاه توی سایهروشنهای ظریف چشم و همچشمی داشتند با مستطیلهای پیراهنهای تاشده، یا خیلی لَخت از شاخههای طلاکوب آویزان بودند، در حالی که آن ته یک پیژامهی رنگارنگ با قیافهی یک بت شرقی شق و رق ایستاده بود و انگار خداوندگار آن باغ بود. اما درایر نگذاشت فرانتس به بحر تماشا برود. فرانتس را از مقابل بقیهی ویترینها رد کرد. چیزهایی که یکی یکی مثل برق از مقابل نگاه فرانتس عبور میکردند روی هم شبیه مجلس عیاشی هردنبیلی بودند...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...