جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: سفیدی مرگبار
سفیدی مرگبار رمانی جنایی-کارآگاهی است از جی.کی.رولینگ. به قول دیلی مِیل؛ نگاه ریزبین و تیزبین و پیرنگ خوشساخت داستان، این کتاب را با لذتی دلپذیر درآمیخته است. با مراجعهی جوان روانپریشی به نام بیلی به دفتر کورمورن استرایک، برای تقاضای کمک در زمینهی بازرسی جنایتی که گمان میکند در کودکی شاهدش بوده است، آرامش ذهنی استرایک به هم میریزد. اگرچه بیلی آشکارا مبتلا به بیماری روانی است و نمیتواند جزئیات عینی چندانی را به یاد بیاورد، صمیمیت انکارناپذیری در شخصیتش و ماجرایی که بازگو میکند، وجود دارد. اما پیش از آنکه استرایک بتواند پرسشهای بیشتری مطرح کند، بیلی با هراسی ناگهانی پا به فرار میگذارد. استرایک و رابین الاکوت، دستیار سابق و شریک کنونیاش، در تلاش برای کشف حقیقت ماجرای بیلی، راه پر پیچ و خمی را پیش میگیرند که از پس کوچههای لندن میگذرد، تا مخفیگاهی در دل پارلمان پیش میرود و به عمارت زیبا اما شرارتآمیزی در مناطق روستایی میرسد. در مسیر هزارتووار این بازرسی، زندگی خود استرایک نیز چندان هموار و خالی از دردسر نیست: شهرت نوظهورش در مقام کارآگاه خصوصی، دیگر به او اجازه نمیدهد مثل سابق به فعالیتهای پشت صحنه بپردازد. از سوی دیگر، ارتباطش با دستیار سابقش تیره و تارتر از هر زمان دیگر است. وجود رابین در عرصهی حرفهای برای استرایک بینهایت ارزشمند، اما رابطهی شخصیشان بسیار پیچیده و مستلزم دقت و ملاحظهی بسیار است. این رمان که حماسیترین اثر رولینگ به شمار میرود، داستان پر رمزوراز جذابی است که بخش هیجانانگیزی از زندگی استرایک و رابین الاکوت را نیز روایت میکند.قسمتی از کتاب سفیدی مرگبار:
پیامک استرایک و درخواستش برای تبادل خبرها، ساعت ده دقیقه به نه به رابین رسید، درست وقتی به راهرویی رسید که دفتر ایزی و وین در آن بود. از بس مشتاق بود بداند استرایک چه حرفی دارد، وسط راهروی خلوت ایستاد که آن را بخواند. وقتی با خواندنش فهمید روزنامهی سان بیش از پیش دربارهی چیزی کنجکاو شده، زیر لب گفت: «اَه، لعنتیها.» همانطور که به دیوار راهرو تکیه داده بود که ستونهای سنگی کندهکاری داشت و درهای چوب بلوطش بسته بودند، آماده شد که در جوابش به او تلفن کند. از زمانی که رابین تعقیب جیمی را قبول نکرده بود، با هم حرف نزده بودند. وقتی روز دوشنبه رابین زنگ زده بود که مستقیم از خودش عذرخواهی کند، لورلی جواب داده بود. -اوه، سلام، رابین. منم! یکی از بدترین خصوصیات لورلی دوستداشتنی بودنش بود. به دلایلی که رابین ترجیح میداد کشفششان نکند، بیشتر دلش میخواست لورلی ناخوشایند باشد. -ببخشید، رفته دوش بگیره! تمام تعطیلات آخر هفته اینجا بوده. در تعقیب یکی، زده زانوشو داغون کرده. جزئیاتشو به من نمیگه، ولی فکر کنم خودت بدونی! ناچار شد از خیابون بهم زنگ بزنه، خیلی ناجور بود، نمیتونست رو پاش وایسه. تاکسی گرفتم که برم اونجا و به یارو پول دادم کمکم کنه کورمو ببریم بالا. نمیتونه پای مصنوعیشو ببنده. با چوب زیر بغل راه میره. توی دل رابین خالی شد و گفت: -فقط بهش بگو من زنگ زدم. کار مهمی نداشتم. از آن وقت رابین بارها این گفتگو را در ذهنش مرور کرده بود. وقتی لورلی از استرایک حرف میزد، صدایش حس مالکیت تردیدناپذیری داشت. استرایک وقتی به دردسر افتاده بود به لورلی زنگ زده بود (خب باید هم زنگ میزد. پس چه باید میکرد، به تو در آکسفورد شایر زنگ میزد؟) و تمام آخر هفته را در خانهی لورلی گذرانده بود (با هم در رابطهاند، پس کجا باید میرفت؟)، لورلی از او مراقبت کرده بود، به او دلداری داده بود و شاید در زمینهی سوءاستفادهی رابین با او موافق بود، کسی که اگر نبود، شاید این اتفاق هم پیش نمیآمد. حالا ناچار بود به استرایک زنگ بزند و بگوید بعد از پنج روز هیچ اطلاعات مفیدی به دست نیاورده است. دو هفته پیش که کارش را شروع کرده بود، دسترسی به دفتر وین بسیار آسان بود اما حالا هر بار جرنت وین و امیر ملک از دفتر بیرون میرفتند، با دقت آن را قفل میکردند. رابین مطمئن بود که این کار زیر سر امیر است و امیر بعد از ماجرای افتادن النگو به او شک کرده است، و البته بعد از اینکه رافائل هنگام گوش ایستادن رابین موقع شنیدن تماس تلفنی امیر بلندبلند صدایش زده و جلب توجه کرده بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...