جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: زوربای یونانی
زوربای یونانی را بسیاری شاهکار نیکوس کازانتزاکیس نویسنده بزرگ یونان میدانند، نویسنده در این اثر با خلق شخصیتی اپیکورگونه، ما را به سرزمین شادی، رقص و امید میبرد. زوربا قلندری است که با شیوهی خوشباشی خود جلوههای رنگین زندگی را در برابر ما جلوهگر میسازد. اما تنها این نیست. زوربا مفهوم انسانیت ناب است. آنجا که باید پا پیش گذارد و ایثار کند، از بُن جان چنین میکند، حتی عشق را دستاویزی برای تجلی انسانیت میسازد. رمانی که در سطر سطرش روح سرزندگی، نشاط و انسانیت جریان دارد. نیکوس کازانتزاکیس، شاعر و نویسندهی یونانی، در شهر کاندیا به دنیا آمد. کودکیش در دوران جنگهای وطن پرستانهی مردم کرت با ترکان عثمانی گذشت-همین روح قهرمانی است که جای جای در نوشتههایش دیده میشود. در آتن به تحصیل حقوق پرداخت. سپس به فرانسه، آلمان و ایتالیا سفرهایی کرده به مطالعه و تحقیق در ادبیات و هنرهای زیبا پرداخت. متعاقبا با یکی از دوستانش، موسوم به گئورگ زوربا (همین دوست است که الهام بخش کتاب زوربای یونانی شده است) سرگرم استخراج معدن شد؛ ولی، چون در این کار با شکست مواجه گردید، مخبری روزنامهها را پیشه کرد. زوربا، قهرمان کتاب، گرچه فردی است عامی و تحصیل نکرده، ولی مرد کار است و مرد زندگی. اگر از معتقدات دینی و شوریدگی بی حد و پایانش نسبت به زن-یا به قول خودش، آن سرگرمی پایان ناپذیر- صرف نظر کنیم، مردی است بسیار توانا، اهل عمل و فرزانه. زوربای یونانی در لیست صد کتابی است که پیش از مرگ باید خواند.قسمتی از کتاب زوربای یونانی:
چند روزی بود که زوربا با عجله آتشی بر میافروخت، شام شب را تهیه میکرد و پس از صرف شام، با عجله به طرف آبادی میدوید. پس از مدت زمانی با صورتی پر اخم و قیافهای عبوس باز میگشت. شبی از او پرسیدم: زوربا، کجا رفته بودی؟ گفت: ارباب، فکرش را هم نکن و رشتهی سخن را تغییر داد. شامگاهی، پس از بازگشت، با حالتی پر اضطراب از من پرسید: ارباب، آیا خدایی هست؟ بله یا نه؟ عقیدهی تو چیست ارباب؟ اگر خدایی هست-چون همه چیز ممکن است- به نظر تو چه شکلی است؟ من شانهها را بالا انداخته سکوت کردم و زوربا چنین ادامه داد: ارباب، شوخی نمیکنم.به نظر من خدا درست به شکل خود من است، منتهی بزرگتر، نیرومندتر و دیوانهتر از من؛ و ضمنا، فناناپذیر هم هست، در کلبهاش، که در آسمان است، روی تلی از پوستین نشسته است. البته کلبهی او، نظیر کلبههای ما از حلب خالی نفت درست نشده بلکه از ابر ساخته شده است.در دست راستش کارد یا ترازویی که به درد قصابها و بقالها میخورد دیده نمیشود بلکه قطعه ابر بسیار بزرگی در دست دارد که نظیر ابری باران زا، پر از آب است. در طرف راستش بهشت و در سمت چپ دوزخ قرار دارد. وی به داوری افراد بشر مشغول است. روحی پیدا میشود؛ بینوا کاملا لخت و برهنه است زیرا جسدش پوسیده و از میان رفته است، آری لخت است و چون بید لرزان! خداوند نگاهی به او میکند و زیر لب میخندد؛ ولی مجبور است نقش غولی را ایفا کند. لاجرم، با صدایی رعد آسا میگوید: بیا جلو، بدبخت بینوا، بیا جلو! آنگاه سوال و جواب شروع میشود. روح بینوا و برهنه خود را به پای خداوند میافکند و طلب رحمت و بخشایش میکند. فریاد برمیآورد: آری، من گناهکارم. آنگاه گناهانی را که مرتکب شده است یکایک برمیشمارد. یک سلسله چرندیاتی میگوید که پایان هم ندارد. خداوند با خود میگوید: این یکی دیگر تحمل پذیر نیست، کارش خیلی خراب است. خمیازهای میکشد! چلپ!چلپ! با یک حرکت اسفنج کلیهی گناهانش را از لوح گناه و ثواب پاک میکند و بر آنها قلم عفو میکشد. آنگاه میفرماید: دور شو، برو، راه بیفت، بدو به سمت بهشت! و به دربان بهشت میگوید: در را به روی این بینوا بگشای! زیرا ارباب، همان طوری که میدانی خدا خیلی آقاست و خوب، لازمهی آقایی هم بخشش و گذشت است. زوربا سراسر آن شب را به گفتن چرندیاتی از این قبیل سپری کرد و من هم، مدام، از گفتههایش میخندیدم. اما، در عین حال، جبروت و کبریای خداوندی به تدریج در من شکل میگرفت و تکامل مییافت تا آنجا که در نظرم به خدایی شفیق، رحیم و قادر متعال تجلی میکرد. شامگاهی دیگر که باران هم میبارید در کنار آتش قوز کرده به بو دادن شاه بلوط مشغول بودیم. ناگاه زوربا رو به من کرده مدتی دراز مرا خیره نگریست-مثل اینکه میخواست پرده از روی راز بزرگی بردارد. سرانجام نتوانست خودداری کند لاجرم گفت: -ارباب، میخواهم بدانم تو مرا چه جور آدمی تصور میکنی؟ در من چه دیدهای؟ چرا گوشم را نمیگیری و بیرون نمیاندازی؟ به من لقب کپک داده بودند زیرا هر جا که قدم میگذاشتم سنگ روی سنگ بند نمیشد، و جز بدبختی و فلاکت و بیچارگی چیزی به بار نمیآمد. کار تو هم همین سرنوشت را خواهد داشت. بیا، از من بشنو و مرا جواب کن!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...