جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: رُزانا

معرفی کتاب: رُزانا

«رُزانا» عنوان رمانی است، نوشته‌ی مشترک مای شووال و پِر والو، که نشر کتابسرای تندیس آن را به چاپ رسانده است. مای شووال و پِر والو روزنامه‌نگاران سوئدی و نویسندگان مبتکر داستان‌های پلیسی بودند که به ترتیب در سال‌های ۱۹۲۶ و ۱۹۳۵ متولد شدند. عمده‌ی شهرت آن‌ها به‌خاطر همکاری‌شان در مجموعه‌ای از ده رمان درباره‌ی ماجراهای مارتین‌بک، سربازرس اداره‌ی پلیس استکهلم است که طی سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ منتشر شدند. همکاری این زوج را می‌توان یکی از برجسته‌ترین همکاری‌های نویسندگی در تاریخ انتشار به حساب آورد. مجموعه‌شان در پرداخت روان‌شناسانه‌ی شخصیت‌ها و عدم استفاده از گروه پلیس به عنوان مغز متفکر شباهت‌هایی به آثار ژرژ سیمنون و اد مک‌بین دارد.

هنینگ مانکل در یادداشتی بر کتاب «رُزانا» می‌نویسد: من رزانا را تقریباً به محض انتشار در سال ۱۹۶۵ خواندم. حالا که دارم دوباره این رمان را می‌خوانم متوجه می‌شم که اولین خوانشم چهل سال پیش بود و آن زمان هفده سال بیشتر نداشتم. حالا چنین چیزی برایم قابل درک نیست. از آن زمان تابه‌حال چند کتاب خوانده‌ام؟ و چرا رزانا این‌قدر خوب یادم مانده است؟ به شکلی کاملاً محرز و غیرقابل تردید به خاطر دارم که آن زمان به نظرم رمان سرراست و واضحی آمد، داستانی قانع‌کننده که با فرم و چهارچوب قانع‌کننده‌ای هم ارائه شده بود. امروز که این رمان را مجدداً می‌خوانم می‌بینم که برداشت اولم همچنان به قوت خود باقی است. این کتاب چندان تحت تأثیر زمان قرار نگرفته است؛ حتی زبانش هم پرانرژی و جان‌دار به نظر می‌رسد؛ ولی چیزی که تغییر کرده دنیاست. خود من هم تغییر کرده‌ام. آن زمان همه مدام سیگار می‌کشیدند، خبری هم از تلفن همراه نبود؛ مردم از تلفن عمومی استفاده می‌کردند. همه برای ناهار به رستوران می‌رفتند، هیچ‌کس ضبط‌صوت کوچکی توی جیبش نداشت، کامپیوتر هم هنوز عملاً ناشناخته بود. سوئد هنوز جامعه‌ای بود که ارتباطش بیشتر به گذشته نزدیک بود تا به آینده. موج‌های عظیم مهاجرت هنوز شروع نشده بود. کارگرها می‌آمدند در بعضی صنایع بزرگ مشغول به کار می‌شدند، ولی هنوز هجوم مداوم مهاجرها به وجود نیامده بود. همه گذرنامه‌شان را در مرز نشان می‌دادند. حتی کسانی  که می‌خواستند فقط به نروژ یا دانمارک سفر کنند.

پر والو اکنون سال‌هاست که مرده است، درحالی‌که مای شووال به همراه من و همه‌ی خوانندگانی که یک نسل پیش به دست آوردند مسن‌تر شده است. حالا من دارم رزانا را چهل سال بعد از اولین انتشارش مجدداً در یک روز دسامبر می‌خوانم. البته مقدار زیادی از آن را فراموش کرده‌ام، ولی استحکام خود رمان همچنان پابرجاست. به‌خوبی روی آن فکر شده و از ساختار خوبی برخوردار است. پیداست که شووال و والو مبنای طرحشان برای نوشتن ده کتاب درباره‌ی دایره‌ی جنایی ملی را با دقت پایه‌ریزی کرده‌اند. در قالب داستان اما براساس واقعیت.

این کتاب حتی امروز نیز کهنه نشده است، مهیج و پرکشش است و پیشبرد داستانش ماهرانه برنامه‌ریزی شده است. این اثر مسلماً یک کلاسیک مدرن است. این اولین کتاب از مجموعه‌ای متشکل از ده کتاب بوده که مای شووال و پر والو طرح‌ریزی کرده بودند و حتی با همان اولین کتابشان به هدف زدند.

قسمتی از کتاب رُزانا:

مارتین‌بک وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمد نفس عمیقی کشید. پیمودن آن مسیر با واگن‌های شلوغ طبق معمول کمی حالش را بد کرده بود.

هوا صاف و روشن بود و باد تازه‌ای از دریای بالتیک به داخل شهر می‌وزید. عرض خیابان را طی کرد و یک پاکت سیگار از یک مغازه‌ی دخانیات خرید. راهش را به سمت پل شِپش ادامه داد و ایستاد، سیگاری روشن کرد و آرنج‌هایش را روی نرده‌های پل گذاشت. یک کشتی تفریحی با پرچم انگلیس در اسکله‌ای در دوردست لنگر انداخته بود. نمی‌توانست اسمش را خوب ببیند ولی حدس زد نوشته باشد دِوونیا. یک دسته مرغ دریایی جیغ‌زنان سر یک تکه آشغال که از کشتی به بیرون پرت شده بود با هم می‌جنگیدند. مدتی به تماشای کشتی ایستاد و بعد راهش را به سمت اسکله ادامه داد.

دو مرد با قیافه‌ی محزون روی یک تَل چوب نشسته بودند. اولی سعی کرد ته‌سیگاری را که داخل چوب سیگار بود روشن کند و وقتی موفق نشد آن یکی که دست‌هایش کمتر می‌لرزید سعی کرد کمکش کند. مارتین‌بک به ساعت مچی‌اش نگاه کرد. پنج دقیقه به نه بود. با خودش فکر کرد: حتماً بی‌پولن وگرنه این وقت روز دم در فروشگاه منتظر می‌موندن.

از کنار بوره ۲ که در اسکله بسته شده بود و بارگیری می‌کرد رد شد و کنار پیاده‌رو، مستقیم روبه‌روی هتل رایسِن ایستاد. چند دقیقه طول کشید تا بتواند از میان صف بی‌پایان اتومبیل‌ها عبور کند و به آن دست خیابان برسد.

فهرست مسافران کشتی دیانا در تاریخ ۳ ژوئیه در دفتر کشتیرانی کشتی‌های کانال نبود. توی دفتر گوتنبرگ بود ولی قول داده بودند هرچه سریع‌تر آن را بفرستند؛ اما بلافاصله فهرست خدمه و بقیه‌ی کارکنان را به او دادند. وقتی رفت، چند بروشور با خودش برد و در راه بازگشت به دفتر خواند.

وقتی رسید، ملاندر روی صندلی ملاقات‌کننده‌ی داخل دفتر او نشسته بود.

مارتین‌بک گفت: سلام.

ملاندر گفت: صبح‌به‌خیر.

-پیپت بوی خیلی بدی داره. ولی به‌هر‌حال بفرما بشین همین جا هوا رو آلوده کن. قدم رنجه فرمودی. یا اینکه کار خاصی داری؟

-با پیپ دیرتر سرطان می‌گیری. راستی این برند سیگاری که تو می‌کشی خطرناک‌ترین برنده. حداقل این‌طور شنید‌م. در ضمن الان کشیکم.

-از امریکن اکسپرس، اداره پست، بانک‌ها، مخابرات و بقیه‌ی رابط‌ها بپرس. فهمیدی؟

-فکر کنم. اسم زنه چی بود؟

مارتین‌بک اسم را روی کاغذی نوشت و به ملاندر داد.

-تلفظش چطوره؟

-رفت و مارتین‌بک پنجه را باز کرد.

خرید کتاب رُزانا

        ‌

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.