جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دیگر تنها نیستی

معرفی کتاب: دیگر تنها نیستی کتاب «دیگر تنها نیستی» از استفانو بنی، ترجمه‌ای است از داستان‌هایی از مجموعه‌ی «دستور زبان خدا» که انتشارات فلترینلی در میلان آن را در سال ۲۰۰۷ منتشر کرد. این داستان‌ها در باب آدم‌های تنها نوشته شده‌اند و همان‌طور که شاید بتوان از عنوان مجموعه نیز حدس زد، دیگر مثل آثار کلاسیک بنی آن‌قدرها خنده‌دار نیستند و جایی میان کمدی و تراژدی اتفاق می‌افتند. گاهی تلخند و شاید خوانندگان را یاد خودشان اندازند و اما می‌توانند تسکین‌دهنده نیز باشند. هر چه باشد، آن‌ها یادمان می‌اندازند که ما تنها نیستیم، در میان هزاران هزار تنهای دیگر که فقط به دنبال یک همراه می‌گردند. توصیف آثار بنی برای مخاطبانی که آن‌ها را تا‌به‌حال نخوانده‌اند همان‌قدر سخت است که انتخاب اثر خاصی از او برای توصیه به آن‌ها. آثار او شاید توصیف‌شدنی نباشند، آن‌ها را باید خواند و تجربه‌شان کرد. بسیاری بنی را برای بازی‌های زبانی خلاقانه‌اش ستوده‌اند، برخی او را برای طنز سیاسی و اجتماعی‌اش و برخی به‌خاطر قدرت تخیلی که هر اثرش را عجیب‌تر از دیگری جلوه می‌دهد؛ اما قدر مسلم، ادبیات او در این کیفیت‌های متفاوت معنی پیدا می‌کند، در گوناگونی‌ها، تضادها و حتی گاهی تناقض‌ها. در بسیاری از اوقات، قهرمانان داستان‌های او شخصیت‌های غریب و اغراق شده‌اند، اما در همان حال آن داستان‌ها بسیار به واقعیت نزدیک‌اند.

قسمتی از کتاب «دیگر تنها نیستی»:

در یک صبح سرد و مه‌آلود و اما فوق‌العاده به ونیز رسیدیم. با پالتوی نارنجی و دامن مشکی‌ای که پوشیده بود به ستارگان سینما می‌مانست. من هم یک ژاکت ملوانی‌ آبی قرض کرده بودم. به من یک ذره روغن مو هم داده بودند که کمی از آن مقدار خیلی کم را هم به ابروهایم مالیده بودم. خلاصه آن روز نه احساس زشتی می‌کردم و نه احساس خوش‌تیپی و البته در کنار فیورنزا همه مرا به چشم دیگری می‌دیدند. گردش‌کنان از پل‌ها و خیابان‌های تنگ ونیز می‌گذشتیم. وقتی از کوچه‌های خیلی تنگ می‌گذشتیم، تنه‌مان به ناچار به همدیگر می‌خورد و من می‌لرزیدم! در یکی از مغازه‌ها، او یک مجسمه‌ی شیشه‌ای دید. یک قوی صورتی‌رنگ و شفاف. خطر کردم و آن مجسمه که ۶۵۰ لیر قیمت داشت را به عنوان کادو برایش خریدم. شانه‌به‌شانه راه می‌رفتیم. لبخند و نگاهش از جنس یک دوست بود. شاید در خیالش من را دوست‌داشتنی و اما بی‌آزار می‌پنداشت و احتمالاً برایش خوشایند هم بود چرا که نه نیاز به دفاع داشت و نه تحمل ادا و اطوارهای احتمالی یک پسر را. او با یک لایکای کوچک -که بعدها فهمیدم دوربین خیلی باکلاسی است- عکس می‌انداخت، و در همین حین، من یواشکی منوهای دم در رستوران‌ها را دید می‌زدم و با خودم حساب و کتاب می‌کردم که او را می‌توانم به کدام یکی‌شان دعوت کنم. بنابراین وقتی که گفت: «گشنمه!» از پیش می‌دانستم که باید کجا برویم، رستورانی که نه زیاد گران باشد و نه زیادی محقر.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.