جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دیروز

معرفی کتاب: دیروز کتابی است از آگوتا کریستوف نویسنده مجاری‌الاصل سوییسی با ترجمه اصغر نوری. رمانی با ظاهری ساده اما زیر لایه‌های عمیق متعدد. داستان مردی که در یک کارخانه کار می‌کند و همیشه دوست داشته خاطرات زندگی‌اش را بنویسد اما مشغله‌ی کاری او چنان زیاد است که او را از این کار باز می‌دارد. رمانهای کریستی  بازتاب تمام نمای رنج بشری‌اند. کریستی از آنجا که خود مهاجری است از اروپای شرقی که با خانواده‌اش به سوییس مهاجرت کرده است، با مسائل و غرائب زندگی در قالب مهاجرت به خوبی آشناست و این امر به خوبی در رمان‌هایش آشکار است. شخصیت اصلی رمان دیروز، حتی فرصت برآورده کردن رویای خود را ندارد و در این میان یک تصور غریب عاشقانه نیز برای او به وجود می‌آید. دیروز رمان کوتاهی است که تمام بن مایه‌های آثار آگوتا کریستوف را در خود دارد.

قسمتی از کتاب:

شب موقع خروج از کارگاه، فقط به اندازه‌ی چند خرید و غذا خوردن فرصت داریم و باید خیلی زود بخوابیم تا بتوانیم صبح بیدار شویم. گاهی وقت‌ها، از خودم می‌پرسم من برای کار کردن زندگی می‌کنم یا کار به من فرصت زندگی می‌دهد. تازه کدام زندگی؟ کار یکنواخت. حقوق ناچیز. تنهایی. یولاند. هزاران یولاند در دنیا هست. زیبا و بلوند، کمابیش ابله. یکی‌شان را انتخاب می‌کنیم و با او سر می‌کنیم. اما یولاندها تنهایی را پر نمی‌کنند. یولاندها ترجیح می‌دهند در کارخانه‌ها کار نکنند، آن‌ها بیش‎تر توی مغازه‌ها کار می‌کنند، گرچه پول کمتری نسبت به کارخانه درمی‌آورند. اما مغازه‌ها تمیزتر هستند، آن جا می‌توانند شوهر آینده‌سان را راحت‌تر ملاقات کنند. در کارخانه، بیش‌تر مادران خانواده کار می‌کنند. ساعت یازده می‌دوند غذای ظهر را آماده کنند. مدیریت اجازه‌ی این کار را می‌دهد چون به هر حال آن‌ها روی قطعه‌ها کار می‌کنند. ساعت سیزده مثل همه‌ی ما برمی‌گردند سر کارشان. بچه‌ها و شوهرها غذای‌شان را خورده‌اند. برگشته‌اند به مدرسه یا کارخانه. راحت‌تر بودم اگر هرکدام از آن‌ها در غذاخوری کارخانه غذا بخورند، اما برای‌شان گران تمام می‌شد. من می‌توانم اجازه‌ی این کار را به خودم بدهم. غذای روز را می‌خورم که ارزان‌تر است. خیلی خوب نیست اما اهمیتی نمی‌دهم. بعد از غذا کتابی را می‌خوانم که با خودم از خانه آورده‌ام یا این که شطرنج بازی می‌کنم. تنها. کارگرهای دیگر ورق بازی می‌کنند، به من اعتنا نمی‌کنند. بعد از ده سال، من هنوز برای‌شان یک بیگانه هستم. دیروز یک احضاریه توی صندوق نامه‌ها پیدا کردم. باید می‌رفتم اداره‌ی پست دنبال یک نامه‌ی سفارشی. احضاریه می‌گفت: شهرداری، دادگاه تادیبی. ترس برم داشت. دلم می‌خواست فرار کنم، به دور دست‌ها، از این هم دور دست‌تر، آن طرف دریاها. یعنی امکان داشت بعد از این همه سال رد جنایتم را زده باشند؟ می‌روم به اداره‌ی پست دنبال نامه. بازش می‌کنم. به عنوان مترجم شفاهی به یک دعوای حقوقی دعوت شده‌ام که متهمش پناهنده‌ای از کشور من است. دستمزدم پرداخت و غیبتم در کارخانه توجیه خواهد شد. در ساعت مقرر، خودم را به دادگاه معرفی می‌کنم. زنی که من را می‌پذیرد خیلی زیباست. آن قدر زیبا که دلم می‌خواهد لین صدایش بزنم. اما او خیلی جدی است. به نظرم دست‌نیافتنی می‌آید. از من می‌پرسد: -هنوز آن‌قدر به زبان مادری‌تان مسلط هستید که بتوانید جر و بحث‌های یک دعوای حقوقی را ترجمه کنید؟ به او می‌گویم: -چیزی از زبان مادری‌ام را فراموش نکرده‌ام. می‌گوید: -باید سوگند بخورید هرچیزی را که می‌شنوید کلمه به کلمه ترجمه کنید. -قسم میخورم. کاغذی می‌دهد تا امضایش کنم. از او می‌پرسم: -می‌توانیم برویم چیزی بنوشیم؟ می‌گوید: -نه، من خسته‌ام. بیایید خانه‌ام. اسم من اِو است...

واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.