جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: در کافهی جوانی گم شده
رمانی است از پاتریک مودیانو از ادبیات فرانسه که موفق شده در سال ۲۰۰۷ برندهی جایزهی انتر آلیه و در سال ۲۰۰۸ نیز جایزهی انتر لیبرر را از آن خود کند. مودیانو نثری سهل و ممتنع دارد؛ جملههایی کوتاه و معمولا عاری از پیچیدگیهای زبانی، نثری ساده و به حدی روان که مانند لغزیدن آرام راوی در کوچههای پاریس، به آرامی روی کاغذ میلغزد. قهرمان این رمان در زمان حال پرسه میزند اما انگار در گذشته، حال را میبیند یا گذشته را به حال میآورد. تقریبا در تمام رمانهای مودیانو، نه در زمان حال اتفاق قابل توجهی میافتد و نه در آن گذشتهی پیوند خورده با حال اتفاقی افتاده است؛ در اکثر آثار او با شخصیتهای زیادی روبرو هستیم، داستانکهای زیادی بازگو میشود، ترسها و تردیدهای بسیاری را حس میکنیم، اما از آن تعلیقهای داستانی که سلسلهای از رویدادهای دیگر را در پی میآورند و منجر به گره خوردن یا گرهگشایی میشوند، خبری نیست. کافهی کُنده پاتوق جوانان دههی پنجاه و شصت فرانسه است. لوکی، زنی زیبا و جوان با حضورش در کافه، جوانان را سخت تحت تاثیر قرار میدهد و به کندوکاو در زندگیاش وا میدارد. زندگی مرموز لوکی، چون پازل هزار تکهای است که با روایت از زاویهی دید شخصیتهای متفاوت رفته رفته کامل میشود.قسمتی از کتاب در کافه جوانی گم شده:
بارها از خود پرسیده بودم، آیا پیش از این که پایش به کُنده باز شود، کسی از این کافه با او حرفی زده بود؛ یا قراری با او در این جا داشته و قالش گذاشته بود؟ پس، به این دلیل هر روز میآمد و در جای همیشگیاش مینشست؟ آیا تنها نقطهی باز یافتن احتمالی ناشناس همین جا بود؟ آیا غیر از این کافه هیچ جای دیگری، هیچ آدرسی، و به احتمال واقعی، شماره تلفنی نداشت؟! یا شاید مثل من، کاملا تصادفی از آن جا سر درآورده بود؟ یا احتمالا وقتی از محله رد میشد برای فرار از دست رگبار باران، این جا پناه گرفته بود؟ من همیشه فکر میکردم هنگام عبور از محلی، بعضی جاها چون درخشش سنگ برلیان، بی اختیار آدم را به سوی خود میکشانند- و این به طور نامحسوس، بی آنکه دست خودتان باشد...یک خیابانِ سر بالا، یک پیاده روی غرق در آفتاب یا همتای سایه مانده و دلگیر از ابر و بارانش، شما را به خود میخواند، درست آن جایی که باید میبودید... به نظر من، کُنده به دلیل قرارگیری و نمای بیرونیاش، چنین جای موفقی بود. با یک محاسبه سادهی احتمالات، همین نتیجه را میگرفتید- که اگر وسعتی گستردهتر و بزرگ کنارش بود، هرچند با ظاهر بیرونی جذابتر- امکان نداشت به جانب کنده کشیده نشوید! مطمئن باشید، من این را واقعا دانسته و شناخته و تجربه کرده بودم. بووینگ یکی دیگر از بر و بچههای باند ما، که به اسم مستعار کاپتین صدایش میکردیم، دست به کار جالبی زد که با استقبال دیگران مواجه شد. او از حدود سه سال و نیم پیش، هر وقت میآمد، اسامی همه مشتریان کنده را با تاریخ و ساعت دقیق ورودشان در یک دفترچه یادداشت میکرد. او همزمان دو نفر از دوستانش را به همین کار؛ یکی در لوبوکه و دیگری در پرگولا که از کافههای دیرباز شبانه در کارتیه بود گماشته بود. حیف که در دو کافهی دیگر، همهی تازه واردان حاضر به گفتن اسامی و معرفی خود نبودند. بووینگ آدم عجیبی بود، کمی خارج از این دنیا، به قول خودش میخواست؛ یعنی میگفت که این کار را به قصد نجات پروانههایی میکرد که دورِ چراغ میچرخند! رویایش را این این طور تعریف میکرد، که روزی توفیقِ تدوین و تهیهی نام نامه و دفتر ثبتی از همهی افراد؛ چه معمولی، یا خوشگذرانهای شب زندهدار را در همهی کافههای پاریس، با درج مرتب ساعات ورود و خروجشان پیدا کند. و به این رویا که روح و فکرش را قبضه کرده بود خیلی جدی و بی شوخی، نام پروژهی پاتوقهای همیشگی داده بود. در این خیل آمد و شدها از زن و مرد و کودک که با سگهایشان میگذشتند و در آخر خیابانی از نظرها ناپدید میشدند، هر از گاه چهرهای، شخصیتی توجه ادم را به خود جلب میکرد. بله، بنا بر اعتقاد بووینگ میبایست در همهمه و شلوغی کلانشهرها، محل نقاط ثابت و اصطلاحا پاتوقهای خوب را شناخت و راحت پیدا کرد. پیش از ترک فرانسه و حرکت به خارج، دفتر قطورش را که در آن روز به روز سه سال و نیم تمام، همه ورودی-خروجی و نام مشتریان کُنده را با دقت نوشته بود، به من داد. زن جوان هم در این لیست، با نامی که به او داده بودیم وجود داشت، لوکی، و زیر آن تاریخ ۲۳ ژانویه، اولین باری که به کافه آمده بود به چشم میخورد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...