جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دریانوردی که از چشم دریا افتاد

معرفی کتاب: دریانوردی که از چشم دریا افتاد «دریانوردی که از چشم دریا افتاد» عنوان رمانی است نوشته‌ی یوکیو میشیما که نشر سنگ آن را به چاپ رسانده است. یوکیو میشیما فقط ۴۵ سال زندگی کرد، اما او را یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان قرن بیستم ژاپن می‌دانند. میشیما در عمر کوتاهش به عنوان شاعر، نویسنده، نمایشنامه‌نویس، بازیگر و کارگردان فعالیت کرد و در تمام این عرصه‌ها درخشید. در عرصه‌ی داستان‌نویسی، او را بابت تحلیل‌های روان‌شناختی جذاب و خیره‌کننده، با داستایوسکی و استاندال مقایسه می‌کنند؛ اما مرگ میشیما حتی از زندگی‌اش نیز تأثیرگذارتر بود. او در سال ۱۹۶۷ وقتی که ۴۲ سال داشت به نیروی زمینی ژاپن پیوست و سه سال بعد همراه با چهار نفر دیگر از اعضای گروهی که خودش راه‌اندازی کرده بود اقدام به کودتا کرد. میشیما و یارانش به یک مرکز فرماندهی رفتند و فرمانده را به صندلی بستند. میشیما به بالکن رفت و برای سایر سربازان سخنرانی کرد، اما آن‌ها او را هو کردند. او نیز به دفتر برگشت و هاراکیری کرد. سپس یکی از اعضای گروه به رسم ژاپنی‌ها سعی کرد سر او را از تنش جدا کند که بعد از چندبار تلاش موفق نشد. نفر دیگری به نام موریتا سرش را جدا کرد و خودش نیز هاراکیری را انجام داد و نفر بعدی، سر او را از بدن جدا کرد. دریانوردی که از چشم دریا افتاد از خواندنی‌ترین رمان‌های این نویسنده‌ی بزرگ ژاپنی است.

قسمتی از کتاب دریانوردی که از چشم دریا افتاد:

پس از اینکه فوساکو به سر کارش رفت، ریوجی هم برای مدت کوتاهی به راکویو رفت و بعد تاکسی گرفت و دوباره از میان خیابان‌های خلوت به پارک برگشت، همان جایی که شب قبل با هم بودند. عصر آن روز قرار گذاشته بودند همدیگر را ببینند و هیچ جای دیگری به فکرش نمی‌رسید که تا آن موقع آن‌جا بماند. ظهر بود و پارک خالی بود. آب از آب‌سردکن سرازیر شده بود و سنگفرش پارک را به رنگ سیاه مات درآورده بود. ملخ‌ها روی درخت سرو با صدای گوشخراشی جیرجیر می‌کردند. بندر از سمت تپه به طرف دریا امتداد یافته بود و انگار کش آمده بود. اما برای ریوجی تمام آن منظره در وقت ظهر یادآور شب گذشته بود. عصر آن روز را در ذهنش مجسم می‌کرد، بعد مکث می‌کرد تا لحظه‌ای را مزه‌مزه کند و دوباره و دوباره لحظات شب قبل را از خاطر می‌گذراند. زحمت خشک کردن عرق‌های صورتش را به خود نمی‌داد. همان‌طور که با حواس‌پرتی کاغذ سیگاری را که به گوشه‌ی لبش چسبیده بود می‌کند، در ذهنش مدام به خودش غر می‌زد، چطور تونستم این‌قدر بد حرف بزنم. نمی‌توانست افکارش را درباره‌ی افتخار و مرگ، آرزوها و سرخوردگی‌های انباشته در قلبش و دیگر احساسات تاریکی که در تلاطم اقیانوس گم شده بودند، به زبان بیاورد. هر بار می‌خواست درباره‌ی این چیزها حرف بزند، شکست می‌خورد. اگر زمان‌هایی وجود داشت که احساس بی‌ارزش بودن می‌کرد، زمان‌هایی هم بودند که اتفاقاتی به شگفتی غروب‌های خلیج مانیل در درونش شعله می‌افروختند تا بداند او برگزیده است و از هر آدم دیگری برتر است. اما نمی‌توانست از این افکار برای زن حرف بزند. سؤالش را به خاطر آورد؛ چرا تا الان ازدواج نکردی؟ و جواب خودش را با آن لبخند تصنعی به خاطر آورد. پیدا کردن زنی که بخواد همسر یه ملوان بشه آسون نیست. اما چیزی که در واقع می‌خواست بگوید این بود: افسرهای دیگه دو سه تا بچه دارن، مدام نامه‌هاشون رو می‌خونن و به نقاشی‌هاشون که از خونه‌ها و گل‌ها و خورشید کشیدن، نگاه می‌کنن. این مردها فرصت زندگی‌شون رو دور انداختن. دیگه هیچ امیدی بهشون نیست. من هیچ‌وقت همچین کاری نکردم، به جای آن، تمام عمرم فرصت داشتم به خودم به عنوان یه مرد واقعی فکر کنم. اگه راهم درست باشه، یه روز می‌رسه که شیپورها برای من به صدا درمی‌آن و از دورترین نقطه صدای بلند افتخار مثل نوری که از لابه‌لای ابرهای تیره بگذرد، به سمت من می‌آد و صدام می‌کنه. اون روز که برسه به‌تنهایی از تختم بیرون می‌آم و آماده می‌شم. برای همین هیچ وقت ازدواج نکردم. صبر کردم و صبر کردم تا الان که سنم از سی گذشته.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.