جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دردسرهای دامپزشک

معرفی کتاب: دردسرهای دامپزشک «دردسرهای دامپزشک» دومین کتاب مستقل از یک مجموعه‌ی شش جلدی در ژانر نیمه‌خودزندگی‌نامه است که دامپزشک انگلیسی، جیمز هری‌یت، آن را روایت کرده. این اثر روایتی است طنزآمیز در درمان دام‌ها و حیوانات مزرعه و گرفتاری‌های زندگی حرفه‌ای یک دامپزشک در منطقه‌ی یورک‌شر در شمال انگلستان. ترکیب تخصص در دامپزشکی و استعداد بی‌نظیر در طنزنویسی، موهبتی است نادر اما خجسته که جیمز هری‌یت از آن برخوردار است. همین ویژگی موجب آفرینش اثری شده که خواندن آن، هم برای مخاطب حوزه‌ی پزشکی و هم برای مخاطب عمومی، تجربه‌ای است لذت‌بخش و ماندگار. این کتاب که جلد دوم مجموعه‌ی شش جلدی نیمه خودزندگینامه‌ی طنز دکتر جیمز آلفرد رایت، با نام ادبی جیمز هری‌یت، است وقایع دومین سال کار حرفه‌ای او را در منطقه ی دِیلْز، در یورک‌شر انگلستان، به تصویر می‌کشد. گرچه این شش جلد به‌نوعی یک مجموعه است، اما داستان‌ها اساساً مستقل‌اند و فقط آشنایی با شخصیت‌های معدود این مجموعه برای خواندن هر کتاب کفایت می‌کند. شخصیت اصلی، یعنی خود نویسنده، دامپزشکی انگلیسی است که کار حرفه‌ای‌اش را همزمان با دوره‌ی رکود اقتصادی انگلستان، در منطقه‌ی یورک‌شر در شمال کشور، آغاز می‌کند. کارفرمای او، زیگفرید فارنن، به‌زعم نویسنده، دامپزشک ماهری است که سال‌ها پیش درمانگاه دامپزشکی‌اش را خریده و از کمک برادر جوان‌تر و تازه فارغ‌التحصیلش، تریستان فارنن برخوردار است. بقیه‌ی شخصیت‌ها به جز چند نفر از جمله خانه‌دار و آشپزِ خانه، یعنی خانم هال، حسابدار درمانگاه به نام دوشیزه هارباتل و هلن اَلدِرسِن، که نویسنده حس متفاوتی به او دارد، فقط در یک یا دو داستان حضور دارند. این مجموعه در امریکا، در سه جلد فشرده به چاپ رسید و در قیاس با چاپ آن در بریتانیا، جابه‌جایی‌هایی در فصل‌هایش اعمال شد. نیویورک تایمز در نقدی بر این کتاب می‌نویسد: «این کتاب داستان واقعی و پُر کشش دکتر جیمز هری‌یت، دامپزشک انگلیسی شاغل در روستا،ست که طنز و قدرت داستان‌سرایی ذاتی‌اش، قلب خوانندگان امریکایی را به‌شکلی منحصر‌به‌فرد به تسخیر درآورده است؛ گرم، لذت‌بخش، اغلب خنده‌دار...»

قسمتی از کتاب دردسرهای دامپزشک:

پیرمرد پر جنب‌وجوش به سمت سربخاری رفت و دسته‌ای کاغذ از پشت ساعت بیرون کشید. آن‌ها را ورق زد، پاکتی را روی میز انداخت و بعد دسته‌چکی را در آورد و جلوی من گذاشت. من هم طبق معمول عمل کردم: صورت‌حساب را درآوردم و مبلغ را روی آن نوشتم و به سمت او سراندم تا امضا کند. بادقت و احتیاط شروع کرد به نوشتن و صورت ریزنقش و بادسوخته‌اش را چنان خم کرده بود که نوک کلاه پارچه‌ای‌اش تقریباً با ته خودکار تماس پیدا می‌کرد. وقتی نشست، شلوارش بالا رفت و ساق‌های استخوانی و مچ لختش نمایان شد. زیر پوتین‌های سنگینش جوراب نپوشیده بود. چک را در جیب گذاشتم و او مثل فنر از جا پرید و گفت: «خب، باید بریم به سمت رودخونه، اسب‌ها اون جان.» و تقریباً بدوبدو از خانه بیرون زد. جعبه‌ی ابزارها را بادقت و احتیاط از صندوق ماشین در آوردم. نکته‌ى مضحک این بود که هر وقت وسایل سنگینی برای جابه‌جایی داشتم، حیوان بیمار در فاصله‌ای دور قرار داشت. جعبه انگار از سرب پر شده بود و باید در تمام طول مسیر، در چراگاهی که با دیوار محصور بود، وزنش را تحمل می‌کردم. پیرمرد چنگک سه‌شاخه‌ای را در یک عدل کاه فرو کرد و بدون زحمت آن را روی شانه‌اش انداخت و دوباره با همان گام‌های تند به چابکی راه افتاد. از یک دروازه به دروازه‌ی دیگری می‌رفتیم و اغلب اریب‌وار زمین‌ها را طی می‌کردیم. جان از سرعتش کم نکرد و من نفس‌زنان دنبالش تلوتلو می‌خوردم و سعی می‌کردم این واقعیت را که دست کم پنجاه سال از من بزرگ‌تر بود، از ذهنم بیرون کنم. در میانه‌ی راه به چند مرد برخوردیم که مشغول حرفه‌ی قدیمی دیوارکشی بودند و سوراخی را در دیوارهای خشکه‌چین تعمیر می‌کردند. الگوی کارشان را می‌شد در تمام دامنه‌های سرسبز دیل دید. یکی از مردها سرش را بلند کرد و با صدای بلند و آهنگین گفت: «صبح قشنگیه، آقای اسکیپتِن.» جان در جواب غرید: «لعنت به صبح، بچسب به کارت.» و مرد انگار که از کارش تعریف کرده باشند، با خوشحالی لبخند زد. وقتی به جایی مسطح رسیدیم خوشحال شدم. هر دو دستم انگار چند سانتیمتر کش آمده بودند و از پیشانی‌ام عرق می‌چکید. خم به ابروی جان نیامده بود. به یک تکان چنگک را از دوشش جدا کرد و عدل کاه را تالاپی روی سبزه‌ها انداخت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.