جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دایی جان ناپلئون

معرفی کتاب: دایی جان ناپلئون رمان مفرح، طنز و فوق‌العاده بامزه‌ی ایرج پزشکزاد سرشار از تسلسل موقعیت‌های مضحک و دیالوگ‌های خنده‌آوری است که نویسنده به وفور از آنها بهره برده است و این امر خواننده را به یاد گوگول و خنده در میان اشک‌های نامرئی او می‌اندازد. این نه تنها به خاطر آنست که مثلا جنجال منازعه خانوادگی بر سر یک صدای مشکوک، شباهتی به خصومت جاودانه میان ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ دارد، بلکه در این رمان عوامل بسیار دیگری یادآور این جمله پایان داستان گوگول است که: "آقایان، زندگی در این دنیا چه ملال‌انگیز است!" ایرج پزشکزاد پروفسور دیک دیویس در مورد این کتاب می‌گوید: وجود چنین رمانی در ادبیات ایران- به حد اعلی کمیک و مبتکرانه، مملو از شخصیت‌های به یاد ماندنی در کشاکش زد و خوردهای مضحک ممکن است خواننده غربی را که عادت کرده با شنیدن نام ایران به یاد صحنه‌های جدی بیفتد، دچار شگفتی کند. حال آنکه در خود ایران این رمان شاید شناخته‌شده‌ترین و محبوب‌ترین داستانی باشد که پس از جنگ جهانی دوم در این کشور نوشته شده است.

در بخشی از کتاب دایی جان ناپلئون می‌خوانیم:

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم. سختی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمی‌شد. آن روز هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده‌های طلایی برای عصر، ما را یعنی من و خواهرم را توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعد از ظهر برای همه بچه‌ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعد از ظهر دیگر در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم. وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دو ونیم بعد از ظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم. لیلی دختر دائی جان و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ، انتظار ما را می‌کشیدند. بین خانه‌های ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشت. مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ بدون سر و صدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یکوقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشم سیاه درشت به من نگاه می‌کرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمی‌دانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخه‌ای بالای سر ما ظاهر شد. لیلی و برادرش به خانه‌ی خود فرار کردند و مادرم تهدید کنان مرا به زیر زمین و زیر شمد برگرداند. قبل از اینکه سرم به کلی زیر شمد پنهان شود چشمم به ساعت دیواری افتاد، سه و ده دقیقه کم بعد از ظهر بود. مادرم قبل از اینکه به نوبت خود سرش را زیر شمد کند گفت: -خدا رحم کرد دائیت بیدار نشد وگرنه همه‌تان را تکه تکه می‌کرد. مادرم حق داشت. دائی جان نسبت به دستوراتی که می‌داد خیلی تعصب داشت. دستور داده بود که بچه‌ها قبل از ساعت پنج بعد از ظهر حتی نفس نباید بکشند. داخل چهار دیواری باغ نه تنها ما بچه‌ها مزه نخوابیدن بعد از ظهر و سر و صدا کردن در موقع خواب دائی جان را چشیده بودیم بلکه کلاغها و کبوترها هم کمتر در آن محدوده پیدایشان می‌شد چون دائی جان چندبار با تفنگ شکاری آنها را قلع و قمع کرده بود. فروشندگان دوره گرد هم تا حدود ساعت پنج از کوچه ما که به اسم دائی جان موسوم بود عبور نمی‌کردند. زیرا دو سه دفعه الاغی طالبی فروشی و پیازی از دائی جان سیلی خورده بودند... واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.