جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: دار و دسته‌ی اسمایلی

معرفی کتاب: دار و دسته‌ی اسمایلی «دار و دسته‌ی اسمایلی» عنوان کتابی است از جان لو کاره. جان لوکاره اسم مستعار دیوید کورنول بود که از سال ۱۹۵۹ تا ۱۹۶۴ برای وزارت خارجه‌ی بریتانیا کار می‌کرد. سومین رمان او به نام «جاسوسی که از سردسیر آمد» به فروشی جهانی دست یافت. او ۲۱ رمان نوشته است که به ۳۶ زبان دنیا ترجمه و منتشر شده‌اند. از بسیاری از آثار او نسخه‌ی سینمایی ساخته شده که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به باغبان وفادار، خانه‌ی روسیه، دختر طبال کوچک و پیله‌ور، خیاط، سرباز، جاسوس اشاره کرد. لوکاره درباره‌ی رمان «دار و دسته‌ی اسمایلی» می‌گوید: دار و دسته‌ی اسمایلی سومین و آخرین رمان از سه گانه‌ای است که به روایت دوئل هوش و ذکاوت بین جرج اسمایلی از سرویس مخفی بریتانیا -که من اسمش را در کتاب‌ها گذاشته‌ام سیرک- و رقیب و رفیق شفیقش با اسم رمز کارلا از سازمان جاسوسی شوروی سابق -که من اسمش را در کتاب‌هایم گذاشته‌ام مرکز مسکو- می‌پردازد. اولین رمان این سه‌گانه به نام «پیله‌ور، خیاط، سرباز، جاسوس» و رمان دوم، «دانش‌آموز آبرومند» نام داشت. آرزو داشتم که نه فقط سه رمان بلکه مجموعه‌ی کاملی از آن‌ها، ده یا پانزده رمان، بنویسم و در قالب آن‌ها، نبرد حماسی‌ای را بین دو قهرمانی که می‌توانستند هرگوشه‌ای از دنیا را پوشش دهند و با هم نوعی کمدی انسانی دوران جنگ سرد را تشکیل دهند توصیف کنم. جاسوسی، در انواع و اقسام مختلف، چیزی بود که در خط مقدم جنگ سرد جریان داشت و جاسوس‌ها پیاده‌نظام این جنگ بودند. ممکن است جنگ‌های سخت، مثل جنگ دو کُره و ویتنام، بیایند و بروند، اما جاسوسی، جنگی است که همواره ادامه دارد و در جریان است. توجه وسواس‌گونه‌ی دو نظام اقتصادی بزرگ به هویت، نیات، نقاط ضعف و قدرت یکدیگر در دهه ی ۱۹۷۰ میلادی باعث به وجود آمدن نوعی احتیاط و پارانویا شده بود که به نظر، هیچ حدومرزی نمی‌شناخت. هر طرف آماده بود تا هر بهایی را بپردازد، هر ریسکی را به جان بخرد، هر دروغی را بگوید تا به برتری اطلاعاتیِ ظاهری بر طرف دیگر دست یابد. ظاهراً هیچ‌یک از دو طرف قادر نبودند تا مصونیت کاملی در برابر این وضعیت به دست آورند. جای تعجب ندارد که وقتی این دو بازیکن بزرگ، مجال این را یافتند که به کارت‌های یکدیگر نگاهی بیندازند، معلوم شد که هردو طرف به‌شدت در مورد توانایی‌های استراتژیک دیگری اشتباه کرده‌اند و آن را دست بالا گرفته‌اند. به این دلیل، تلاش برای کسب اطلاعات، در بدترین حالت خود، به فرم اسرارآمیزی تبدیل شده بود، به‌طوری که دیگر لازم نبود جاسوس‌ها حقیقت رادرباره‌ی دشمن گزارش دهند، چراکه برای روشن نگه داشتن آتش جنگ تا ابد، کافی بود تصویری هیولاوار از آن ارائه دهند. و در قلب این جنگ تخیل و توهم، جنگ بین سرویس‌های اطلاعاتی در بلوک متخاصم قرار داشت. شکی نیست که سترون‌ترین و بی‌ثمرترین و اعتیادآورترین بازی‌ها، جاسوس‌بازی است، چون این بازی نه دنیای واقعی را روشن می‌کند و نه نفعی برای دنیایی که خوراک روزانه‌اش را تأمین می‌کند دارد؛ فقط یک بده بستان بسیار ساده جاسوسی را به هزارتوی بی‌پایانی از آینه‌ها تبدیل می‌کند که فقط حرفه‌ای‌ها به آن راه داده می‌شوند و در آن هیچ‌کس عاقل‌تر از دیگری به نظر نمی‌رسد. من در این بین دیدگاه‌های سازنده‌ای داشتم که می‌خواستم آن‌ها را وارد شاهکار بزرگم کنم، به شرطی که می‌توانستم راهی برای دراماتیزه کردنشان بیابم. حتی ایده‌های وسوسه‌انگیزی داشتم، مثلاً پرداختن به فساد اخلاقی‌ای که جنگ سرد پس از خود، در دنیای غرب و دنیای کمونیستی باقی می‌گذاشت و اینکه چطور فرهنگ دروغ‌گویی جنگ سرد در تمام عرصه‌های زندگی اجتماعی غربی نفوذ می‌کرد، به طوری که در سراسر انگلستان در حمایت از او برمی‌خاستند و طومار تهمت‌زنندگان به او را در هم می‌پیچیدند. حتی یک اداره‌ی دولتی یافت نمی‌شد که برای پنهان کردن سوگیری، ناکارآمدی و فساد خود سراغ تحریک شبح امنیت ملی نرود. اسمایلی قهرمان، سخنگو و شوالیه‌ی سیار من بود و خواننده‌هایم آنجا که به حرف‌های من گوش نمی‌کردند، به حرف‌های او گوش می‌سپردند. چون او در مقایسه با من مرد بهتری بود و بخشی از یک داستان بزرگ به شمار می‌رفت.

قسمتی از کتاب دار و دسته‌ی اسمایلی:

چند اتفاق به ظاهر غیر مرتبط پیش‌بینی کرده بودند که آقای جرج اسمایلی بعد از بازنشستگی مشکوکش دوباره دعوت به کار می‌شود. اتفاق اول مربوط به پاریس و ماه خرماپزان آگوست بود، وقتی که پاریسی‌ها، بنابر سنتی دیرینه، شهرشان را برای آفتاب سوزان و کرور کرور توریست می‌گذاشتند و خودشان آن را ترک می‌کردند. در یکی از روزهای آگوست، چهارم آگوست و دقیقاً رأس ساعت دوازده، وقتی که ناقوس کلیسا نواخته شد و زنگ کارخانه‌ای درست قبل از صدای ناقوس کلیسا به صدا درآمد، در جایی که قبلاً به داشتن جمعیت زیادی از مهاجران روس فقیر معروف بود، زن کوتاه قد و تنومند حدوداً پنجاه ساله‌ای، درحالی‌که ساک خریدی در دست داشت، از تاریکی یک انبار قدیمی بیرون آمد و با انرژی و عزمی ذاتی در امتداد پیاده‌رو منتهی به ایستگاه اتوبوس به راه افتاد. خیابان گردوخاک گرفته و باریک بود. آن خیابان در تصرف گربه‌های بسیار بود. بنابر دلایلی، آنجا محلی بود با سکوتی خاص. چون آن انبار، محل نگهداری اقلام و اجناس خراب شدنی هم بود، حتی در طول تعطیلات باز بود. گرمای سنگین‌شده با دود اگزوز ماشین‌ها و عاری از ذره‌ای نسیم، همچون حرارت ناشی از بالا رفتن بالابرها، بالا می‌آمد و به صورت زن می‌خورد، اما در چهره‌ی اسلاوی‌اش نشانی از اعتراض دیده نمی‌شد. او نه برای زندگی و کار در یک روز داغ نه ساخته شده بود و نه لباس مناسب چنین روزی را به تن داشت. داشتن قد کوتاه و هیکلی چاق مجبورش می‌کرد برای پیش رفتن کمی روی زمین قل بخورد. پیراهن مشکی‌اش، که طبق قوانین کلیسا دوخته شده بود، به جز یک خط قیطانی سفید در جای گردن و یک صلیب فلزی بزرگ، نه قسمت کمر داشت و نه هیچ قسمت آزاد دیگری. صلیب که خوش‌ساخت بود اما هیچ ارزش ذاتی دیگری نداشت. کفش‌های ترک خورده‌اش، که هنگام راه رفتن از نوک به اطراف کشیده می‌شد، تتوی لجبازی را بین دو خانه‌ی کرکره بسته، روی زمین، حک می‌کرد. کیف مندرسش، که از صبح زود پرشده بود، باعث می‌شد کمی به راست خم شود و این به‌خوبی نشان می‌داد که زن به حمل بارهای سنگین عادت دارد. با این حال، امر خنده‌داری هم در او وجود داشت. موهای خاکستری‌اش را با سنجاق سر از پشت بسته بود، اما کاکُل شوخ وشنگی داشت که همگام با آهنگ راه رفتن اردک‌وارش مدام به پیشانی‌اش می‌خورد. نور سرسختی چشم‌های قهوه‌ای‌اش را روشن کرده بود. دهانش، بالای یک چانه‌ی جنگجو، انگار بدش نمی‌آمد تا هروقت که شد لبخندکی بزند. وقتی به ایستگاه اتوبوس همیشگی رسید، ساک خریدش را روی زمین گذاشت. هرروز روی چهارپایه‌ی بلندی داخل انبار می‌نشست و به‌عنوان انبارداری که هیچ سابقه‌ی انبارداری نداشت کار می‌کرد و هر روز بیشتر از کسری‌ای که در انبار می‌آورد حرص می‌خورد. آرنج‌هایش را مثل کلاغ شهرنشین پیری که می‌خواست پرواز کند پشت کمرش جمع کرد. زیر لب گفت: «لعنتی!» بعد ناگهان -انگار چیزی به او گفت که کسی زیر نظرش دارد- دور خود چرخید و چشمش به مرد درشت اندامی افتاد که مثل برجکی پشت سرش ایستاده بود. غیر از او، آن مرد تنها فردی بود که در ایستگاه منتظر بود و درواقع در آن لحظه‌ی خاص تنها کسی بود که در خیابان به چشم می‌خورد. زن قبلاً هرگز با او حرف نزده بود، بااین‌حال، چهره‌ی مرد برایش آشنا بود، چهره‌ای بی‌نهایت بزرگ، مشکوک و عرق‌کرده. زن دیروز و پریروز هم آن چهره را دیده بود و تا جایی که به یاد می‌آورد، روز قبل از آن هم او را دیده بود. در طول سه یا چهار روز گذشته، این غول ضعیف و شپش‌زده که یا منتظر اتوبوس بود یا در پیاده‌رو جلو انبار قدم زده بود، در نظر زن، به جزئی از خیابان تبدیل شده بود و دیگر اینکه او هیبت و چهره‌ای بود که به یاد می‌ماند، هر چند زن هنوز دلیل این را نفهمیده بود. مرد در نظرش مثل خیلی از پاریسی‌های آن روزها، شبح‌زده و خسته به نظر می‌رسید. در چهره‌ی مرد، ترس موج میزد و برای همین، گرچه در این چند روز کنار هم راه رفته بودند، هرگز با هم حرف نزده بودند. شاید همه جا همین‌طوری بود، او که نمی‌دانست. از این گذشته، بیش از یک‌بار متوجه نگاه مرد به خود شده بود. زن با خود فکر کرد؛ نکنه اون پلیسه؟ حتی خواست از او بپرسد، چون چنین جسارتی را داشت. چهره‌ی محزون، کت و شلوار خیس عرق و بارانی‌ای که بی‌موقع پوشیده بود و همچون یونیفرمی قدیمی از آرنج مرد آویزان بود جملگی نشان از پلیس بودن او داشت. اگر زن درست فکر کرده بود و آن مرد پلیس بود، پس آن احمق‌ها درست به موقع برای رسیدگی به پرونده‌ی دزدی‌هایی که در طول چند ماه گذشته انبارش را خالی کرده بودند، دست به کار شده بودند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.