جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: خانه برنارد آلبا

معرفی کتاب: خانه برنارد آلبا

نمایشنامه‌ای است از فدریکو گارسیا لورکا، شاعر و نمایشنامه‌نویس اسپانیایی.

لورکا در سال ۱۸۹۸ در یک خانواده‌ی مرفه و با فرهنگ در روستای فوئنته واکِروس در گرانادا، جنوب اسپانیا، به دنیا آمد و در آغاز جنگ داخلی اسپانیا، ۱۹۳۶، در نزدیک شهر گرانادا به دست گروهی از ناسیونالیست‌ها به طرز بسیار دردناکی کشته شد. درباره‌ی مرگ لورکا بسیار بحث شده است. برخی او را یک قهرمانِ سیاسی نامیده‌اند و برخی دیگر گفته‌اند که قتل او اصلا جنبه‌ی سیاسی نداشت. واقعیت این است که لورکا از فعالان سیاسی نبود، ولی این شاعر سی و هشت ساله‌ی آرام و شوریده رنگ به هر حال در صف جمهوری خواهان جای داشت و حتی شعری هم درباره‌ی خون خواریِ گارد ملی سروده بود. علت ظاهری اعدام او نیز همین شعر بود. کشته شدن لورکا یک شبه نام او را در سراسر جهان بر سر زبان‌ها انداخت. لورکا یکی از بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویسان زبان اسپانیایی هم هست و خانه‌ی برنارد آلبا ساده‌ترین و بی‌پیرایه‌ترین و شاید موثرترین نمایش‌نامه‌ی لورکاست و برخی از منتقدان تئاتر، آن را شاهکار او می‌دانند.

برنارد

قسمتی از نمایشنامه خانه‌ی برنارد آلبا:

مارتیریو: خیلی چیز عجیبیه که دو تا آدم که همدیگه رو نمی‌شناسن یکهو پشت پنجره همدیگه رو ببینن، بعدش هم بلافاصله نامزد بشن. آنگوستیاس: به نظر من که عجیب نمی‌آد. آملیا: والا نمی‌دونم من اگه بودم چه احساسی داشتم. آنگوستیاس: نخیر، وقتی یه مردی می‌آد پشت یه پنجره ، لابد آدم‌هایی که همیشه تو اون خونه رفت و آمد می‌کنن براش خبر برده‌ن که جواب رد نمی‌شنوه. مارتیریو: درسته، ولی باید جواب بخواد. آنگوستیاس:معلومه! آملیا: (با کنج‌کاوی) خوب چه‌طوری جواب خواست؟ آنگوستیاس: راستش، نمی‌دونم. فقط گفت: خودت می‌دونی که من دنبال تو هستم و به یه زن خوب و با تربیت احتیاج دارم؛ تو همونی هستی که می‌خوام، اگه قبول کنی. آملیا: من که از این حرف‌ها خجالت می‌کشم! آنگوستیاس: من هم همینطور، ولی باید تحمل کرد! پونسیا: دیگه چیزی نگفت؟ آنگوستیاس: چرا، همه‌ش اون حرف زد. مارتیریو: تو چی؟ آنگوستیاس: من یه کلمه هم نمی‌تونستم حرف بزنم. قلبم همچین می‌زد که داشتم پس می‌افتادم. دفعه‌ی اول بود که تک و تنها شب با یه مرد رو به رو می‌شدم. ماگدالنا: اون هم با مرد به اون خوشگلی. آنگوستیاس: خیلی خوشگله. پونسیا: این جور چیزها با آدم‌هایی پیش می‌آد که می‌دونن چی کار باید بکنن، بلدن چه جوری حرف بزنن، دست‌شون رو تکون بدن. اولین دفعه‌ای که شوهر من، اِواریستوی کفترباز، اومد پشت پنجره‌ی من...ها، ها، ها! آملیا: خوب، چی شد؟ پونسیا: هوا خیلی تاریک بود. دیدم داره می‌آدش. بعد گفت: شب به خیر. گفتم: شب به خیر. بعدش نیم ساعت بیش‌تر ساکت وایستادیم. من خیس عرق شده بودم. بعدش اِواریستو یواش یواش اومد جلو، انگار می‌خواست از لای میله‌ها بیاد تو. اون وقت خیلی آهسته گفت: بیا اینجا، بذار به‌ت دست بزنم! همه می‌خندند. آملیا برمی‌خیزد، می‌دود به طرف پنجره و نگاه می‌کند. آملیا: وای، گفتم نکنه مادر داره می‌آد! ماگدالنا: اگه ما رو می‌دید چه پوستی ازمون می‌کند! خنده را ادامه می‌دهند. آملیا: هیس! صدامون رو می‌شنوه! پونسیا: بعدش دیگه خیلی سر به راه شد. عوض این که فکرهای دیگه به کله‌ش بزنه یه راست رفت سراغ کفتر بازیش، تا روزی که مُرد. شما هنوز شوهر نکرده‌ین، ولی به‌تون بگم، مردها دو هفته بعد از عروسی تخت‌خواب رو ول می‌کنن می‌چسبن به میزِ ناهار خوری، بعدش هم میز رو ول می‌کنن می‎‌رن سراغ می‌خونه. هر زنی هم که خوشش نمی‌آد باید بشینه یه گوشه این قدر زر بزنه تا بترکه! آملیا: تو که خوشت می‌اومد. پونسیا: من یاد گرفتم چه جوری باش تا کنم! مارتیریو: راسته می‌گن بعضی وقت‌ها کتکش هم می‌زدی؟ پونسیا: آره، کم مانده بود یکی از چشم‌هاش رو از کاسه دربیارم. ماگدالنا: همه‌ی زن‌ها باید همین‌جوری باشن! پونسیا: من طرف دار راه و رسم مادرتون هستم. یه دفعه یه چیزی به‌م گفت، یادم نیست چی، من هم زدم همه کفترهاش رو با دسته هونگ کشتم! می‌خندند. ماگدالنا: آدلا، دختر جون، نمی‌دونی چه حرف‌هایی رو داری از دست می‌دی. آملیا: آدلا! مکث. ماگدالنا: می‌رم یه سر و گوشی آب بدم! بیرون می‌رود. پونسیا: این دختر حالش خوب نیست! مارتیریو: معلومه! اصلا خواب نداره! پونسیا: پس چی کار می‌کنه؟ مارتیریو: من چه می‌دونم چی کار می‌کنه؟ پونسیا: تو باید بهتر از من بدونی، چون بین تخت‌خواب تو و اون یه دیوار بیش‌تر نیست. آنگوستیاس: حسودی داره می‌خوردش. آملیا: حرف بی‌خود نزن. آنگوستیاس: من از چشم‌هاش می‌فهمم. داره شکل زن‌های دیوونه می‌شه. مارتیریو: صحبت دیوونه‌ها رو نکن. تو این خونه کسی حق نداره حرفِ دیوونه ‌ها رو بزنه. ماگدالنا و آدلا وارد می‌شوند ماگدالنا: پس نخوابیده بودی؟ آدلا: حالم خوش نیست. مارتیریو: (با کنایه) مگه دیشب نخوابیدی؟ آدلا: چرا. مارتیریوز: پس چی؟ آدلا: (با تحکم) ولم کن! خوابیدم یا نخوابیدم به تو هیچ مربوط نیست! من هر کاری دلم بخواد با خودم می‌کنم. مارتیریو: من فقط نگرانت بودم! آدلا: نگران یا فضول؟ تو که داشتی خیاطی می‌کردی. خوب خیاطیت رو بکن! کاشکی من نامرئی بودم که وقتی از تو اتاق‌ها رد می‌شم کسی از من نپرسه کجا داری میری!...

برنارد

  واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.