جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: حکایت من و صدام

معرفی کتاب: حکایت من و صدام کتابی است به قلم طالب بغدادی، درباره‌ی یکی از دیکتاتورهای مخوف خاورمیانه، صدام حسین، دیکتاتور مخلوع عراق. حکایت این کتاب روایتگر رویدادهای سال‌هایی خفقان‌زا و سرشار از رعب و هراسی است که حزب بعث و در رأس آن، صدام حسین، برای بسط قدرت و حاکمیت مطلق خود، بر تمام ارکان و نهادهای دولت چیره و مسلط شده بود. حکایتی است نمایانگر برخورد وحشیانه و فاشیستی حزب بعث با نهادهای آموزشی و آکادمیک و دکتر طالب بغدادی، قربانی آن، راوی‌اش بوده است. داستان این حکایت که بعدها در رسانه‌ها و مطبوعات وقت، با عنوان «هرکس تولید نکند نباید بخورد» شناخته شد، داستانی کاملاً علمی و دانشگاهی بود که از کار و فعالیت دانشگاهی و علمی فراتر نمی‌رفت؛ اما دستگاه نظام حاکم این مسأله را در چهارچوب مسائل امنیتی و سیاسی قرار داد و بغدادی را به بهانه زیر سؤال بردن شعارهای حکومتی و تشویش اذهان عمومی، قربانی این موضوع کرد تا پاکسازی و اخراج تعداد بسیاری از اساتید و دانشمندان متخصص را از دانشگاه بغداد توجیه کند و این دانشگاه را به مقری برای عناصر حزبی غیر متخصص، تبدیل کند که فعالیتشان در بعثی‌سازی خلاصه می‌شد. روایت این کتاب، پرده از واقعیت‌هایی بسیار تلخ برمی‌دارد که چه‌بسا نمونه‌ای کوچک و مشتی از خروار جنایت‌ها و سرکوب‌های وحشیانه و فاشیستی نظام بعث بوده است؛ چرا که تاریخ معاصر عراق گویای این نوع رفتارهای مستبدانه نیز است.

قسمتی از کتاب «حکایت من و صدام»:

صدام حسین وارد شد و پشت تریبون کوچک ایستاد، کت و شلواری به رنگ آبی تیره (نیلی) که با خط‌های قرمز خیلی کم رنگ راه‌راه شده بود به تن داشت. چهره‌ای کبود رنگ و متمایل به سیاه روشن داشت، چشمانش کاملاً باز و برافروخته بود گویی جرقه‌ی آتش از آن‌ها به بیرون پرتاب می‌شد. به سالن نگاه کرد، چشم‌هایش را بر همه‌چیز و همه‌کس که در سالن بود چرخاند تا اینکه در آخر روبه‌روی من قرار گرفت، چشمانش را با حالتی از خشم باز کرد و در صورتم فریاد کشید: «تو دکتر طالب بغدادی هستی؟» گفتم: «بله.» دوباره فریاد زد: «بنشین.» نشستم، او هم نشست، بقیه‌ی حاضران هم نشستند، سپس رو به سوی من کرد و با همان لحن فریاد زد: «بلند شو!» بعد از اینکه بلند شدم، دوباره فریاد زد: «نام ثلاثی و نام خانوادگی‌ات را بگو.» بعد از آنکه گفتم پرسید: «آیا تو یک شخص سیاسی هستی؟» جواب دادم: «نه.» گفت: «دروغ می‌گویی.» دوباره پرسید: «کمونیست هستی؟» گفتم: «نه.» گفت: «دروغ می‌گویی.» بعد از آن دوباره پرسید: «مارکسیست هستی؟» پیش از آنکه به سؤالش پاسخ دهم، کلمات همسرم را به یاد آوردم که در گوش‌هایم طنین می‌انداخت: «فقط شرافتت!» در همان لحظه، موضعی اتخاذ کردم که شرافتم را حفظ کند و تصمیم گرفتم مرگ با عزت و کرامت را انتخاب کنم و برای دانشجویانم الگویی شایسته‌ی اقتدا باشم. جواب دادم: «بدون شک مارکسیسم مفهومی گسترده دارد و کاش می‌توانستم تمام جوانب آن را دریابم تا جواب شما را بله بدهم.»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.