جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: حمامها و آدمها
مجموعه داستان طنزی است از میخاییل زوشنکو نویسنده خوش قریحهی روس. زوشنکو، همانند گوگول، "میانِ گریه" میخندد، ولی خندهاش امیدوارانه است و البته همین امید را هم به طنز میگیرد؛ چنان که خودش میگوید: ولتر زمانی با خندهی خود شعلههایی را فرونشاند که مردم را در آنها میسوزاندند، ولی ما با خندهی خود میخواهیم دستکم چراغ کوچکی را روشن کنیم که برخی از مردم در نور آن ببینند چه چیزی برایشان خوب است و چه چیزی بد...اگر این گونه شود، آنگاه میتوانیم بگوییم که در نمایش زندگی، نقش ناچیز خود را به عنوان منشی و نورپرداز صحنه درست اجرا کردهایم. زوشنکو میگوید: کلا نویسنده بودن خیلی کار سختی است. مثلا به خاطر همین ایدئولوژی. الان از نویسنده انتظار میرود ایدئولوژی داشته باشد. مثلا وارونسکی مینویسد: نویسندهها باید ایدئولوژی خود را دقیقا مشخص کنند. این برای من خبر بدی است! بفرمایید ببینم چه ایدئولوژی دقیقی از من درمیآید وقتی حتی یک حزب هم نمیتواند من را در مجموع به سمت خودش جلب کند؟ من از دید اعضای حزبها آدم متعهدی نیستم. باشد. خودم هم دربارهی خودم میگویم: من نه کمونیستم، نه اِس اِر، نه سلطنت طلب؛ فقط یک آدم روس هستم. تازه شعور سیاسی هم ندارم. به شرافتم قسم، هنوز که هنوز است نمیدانم فرضا گوچکوف مال کدام حزب است. شیطان هم سر در نمیآورد او عضو کدام حزب است! میدانم بلشویک نیست، ولی این که اِس اِر است یا کادت، این را نمیدانم و نمیخواهم بدانم. اگر هم بفهمم، باز پوشکین را به اندازهی گذشته دوست خواهم داشت. خیلیها به همین خاطر از دست من ناراحت میشوند (میگویند بعد از سه تا انقلاب هنوز شعور درست و حسابی ندارد.) ولی واقعیت همین است. این بیخبریها واقعا مایهی خوشحالی من است.در یکی از داستانهای مجموعه حمام ها و آدم ها با عنوان ازدواج حسابگرانه میخوانیم:
گریگوری ایوانویچ گفت: همشهریها، قبلا اوضاع سادهتر از حالا بود. بساط خواستگاری مثل کف دست واضح و روشن بود. مثلا میگفتند: این عروس، این مادرش،این هم جهیزیه. وقتی هم حرف به جهیزیه میرسید، دقیقا میگفتند جهیزیه چیست: پول نقد است یا شاید خانه. اگر پول نقد بود، پدر محترم مقدارش را اعلام میکرد. اگر خانه بود، باز میگفتند چه جور خانهای است، پِی سنگی دارد یا چوبی. همه چیز معلوم بود، همه چیز قابل فهم بود، هیچ کلکی هم در کار نبود. ولی حالا چه؟ خواستگارها به هر دری هم بزنند از چیزی سر در نمیآورند. چون پدرزنهای امروزی همچین عادتی ندارند که پول نقد بدهند. این وسط دامادهایی هم که چشمشان دنبال مال و منال عروس است کارشان زار است. اموال غیر منقول را در نظر بگیریم: مثلا یک پالتو پوست در راهرو ورودی خانه آویزان شده. همیشه همانجاست. یک ماه، دو ماه، پالتو از جایش تکان نمیخورد؛ هر روز جلو چشمت است، هر روز دستت به آن میخورد. ولی وقتی به مرحلهی عمل میرسی، معلوم میشود پالتو پوست مال مستاجر اتاق بغلی است و نه مال عروس. یا تشک فنری؛ نگاهش که میکنی به نظر میرسد فنری است ، ولی وقتی رویش دراز میکشی معلوم میشود با پَر پُرش کردهاند. حالا شما میمانید و این مال و منال بیشتر خونتان را کثیف میکند. آه که نمیشود از کار دنیا سر درآورد. من انقلابیِ کهنهکاری هستم، مال ۱۹۰۹٫ توی تمام حزبها بودهام. ولی حتی من هم سرگیجه میگیرم و از چیزی سر در نمیآورم. البته یک چیز هست: عروسهایی که کار میکنند. آنها کلک توی کارشان نیست، همه چیزشان معلوم است: پایه حقوق، رتبه، گروه...ولی این جا هم ممکن است کلهی آدم به سنگ بخورد. مثلا خود من از دختری خوشم آمد. چشمکی رد و بدل کردیم. آشنا شدیم. از این در، از آن در. گفتم: کجا کار میکنید؟ چقدر میگیرید؟ رتبهتان، پایه حقوقتان؟ گفت: توی یک انبار کار میکنم. پایه حقوقم فلان قدر است. گفتم: خوب، عالی است. شما خیلی به دلم نشستید. رتبهتان هم خیلی تو دل برو است. پایه حقوقتان هم ایرادی ندارد. میتوانیم بیشتر آشنا شویم. با او مشغول سرک کشیدن به سینماها شدیم. پول سینما را من میدادم. یکی دو هفتهای رفتیم سینما تا این که اولتیماتوم دادم: مرا ببرید خانهتان. برد.خوب، البته مادر پیرش هم آن جا بود. پدرش هم از انقلابیهای کهنهکار بود. من هم کنار دختر دم بختشان انگار در نقش خواستگار بودم. بعد پا را جلوتر گذاشتم. میرفتم پیششان و همه چیز را سبک سنگین میکردم. با مادرش در مورد موضوعات فلسفی صحبت میکردم . مثلا این که وضع زندگیشان چطور است؟ سخت نمیگذرد؟ خدای نکرده به کمکی احتیاج ندارند؟ میگفت: نه، کمک احتیاج نداریم. ولی در مورد جهیزیه دروغ نمیگویم. از جهیزیه خبری نیست. البته رختخواب و نم دو جین قاسق را میتوانیم دست و پا کنیم. گفتم: آخ،مادر جان، شما چقدر نازنینید! نیم دو جین یا یک دو جین، اینها بماند برای بعد. برای چه از حالا حرفش را بزنیم؟ من همین طوری هم دختر شما را دوست دارم. هر چه باشد رتبهی پانزده دارد، مزایا، کوپن... این برای من مثل جهیزیه است. اشک از چشم پیرزن نازنین سرازیر شد. پدر جان، این انقلابی کهنه کار، هم چشمش پر از اشک شد. گفت: خوب، عزیز جان، اگر این طور است، پس عروسی کنید. خلاصه حلقه، قرار و مدارها، آه های عمیق...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...