جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: حامیان

معرفی کتاب: حامیان "حامیان" عنوان رمانی است نوشته‌ی جان گریشام. گریشام به دلیل حضور مستقیم در امور حقوقی و جنایی، در اغلب داستان‌هایش از یک رخداد واقعی الهام می‌گیرد و بر اساس آن داستانی زیبا خلق می‌کند. به گفته‌ی نویسنده، حامیان نیز نشات‌گرفته از داستان واقعیِ یک زندانی، جو برایان است که به اشتباه به جرم قتل همسرش در زندان گرفتار شده است. با تحقیقات نادرست و کارشناسی‌نشده، هویت قاتل اصلی هنوز ناشناخته است. پس از سی سال، در اردیبهشت ۲۰۱۸، دو نشریه‌ی نیویورک تایمز و پروپابلیک با همکاری یکدیگر و با تحقیقات بسیار، پرده از روی این حکم نادرست برداشتند و سیستم قضایی امریکا را به چالش کشیدند. با این حال، سال ۲۰۱۹، زمانی که جو برایان هفتاد و نه ساله و به لحاظ جسمی ناتوان شده بود، تقاضای بخشش او برای هفتمین بار رد شد. گریشام از این ماجرا الهام گرفت و رمان حامیان را نوشت. حامیان از زندانیان بی‌گناهی می‌گوید که سال‌ها در زندان به سر برده‌اند. از دادستان و وکلایی می‌گوید که با کتمان حقیقت و با صدور حکمی نادرست به پول و مقام می‌رسند. از پزشکان و قضات بی‌مسئولیتی می‌گوید که قسم‌نامه‌شان را به فراموشی سپرده‌اند و از فروشندگان مواد مخدر می‌گوید که با صرف هزینه‌های گزاف و رشوه دادن به پلیس و سیستم قضایی، به راحتی جوانان را گرفتار اعتیاد کرده و از این راه سودهای کلان به جیب می‌زنند.

قسمتی از کتاب حامیان نوشته‌ی جان گریشام:

ماه گذشته، از طریق اطلاعات محرمانه و به دست آمدن سرنخ‌هایی، نگهبانان ناگهان وارد سلول زک هوفی می‌شوند و یک پایپ و چاقویِ دست‌ساز پیدا می‌کنند. در جستجوی ناگهانی سلول‌ها، اغلب مواد مخدر و وسایل مربوط به آن پیدا می‌شود که معمولا با معامله با نگهبانان کار فیصله پیدا می‌کند. اما داشتن سلاح، امری جدی و خطرناک محسوب می‌شود، چرا که پای امنیت نگهبانان در میان است. زک روزها را در غار می‌گذراند، زندانی انفرادی در زیرزمین که برای تنبیه زندانیان از آن استفاده می‌شد. رویاهایش در مورد بخشش و آزادی به فنا رفت و در عوض به مدت محکومیتش افزوده شد. مقابلِ دفتر، با جانشین افسر نگهبان که لباس فرم به تن داشت ملاقات کردم و بعد همراه یک نگهبان با رعایت موارد فوق امنیتی، به سمت ساختمانی دورتر از زندان اصلی راهنمایی شدم. نگهبان با تکان دادن سر و ابرو اشاره کرد و درها باز شدند. زنجیرها نیز گشوده شدند و از پله‌های سیمانی پایین رفتم. وارد محوطه‌ای خفه و بدون پنجره شدم. زک روی صندلی‌ای فلزی با پاهایی زنجیر شده به زمین منتظرم بود. دستانش باز بود و هیچ مانعی بین‌مان نبود. از دیدن من شوکه شده بود و با هم دست دادیم. وقتی نگهبان ما را تنها گذاشت و در را بست، زک پرسید: تو اینجا چه کار می‌کنی؟ اومدم تو رو ببینم، دلم برات تنگ شده بود. برای این که جوابی برایم پیدا کند، غرغری کرد و چیزی به ذهنش نرسید. کسانی که به زندان انفرادی منتقل می‌شوند، اجازه‌ی ملاقاتی ندارند. بسته سیگاری را از جیبم بیرون آوردم و پرسیدم: می‌خوای یه سیگار بکشی؟ معلومه که آره. ناگهان دوباره معتاد به نظر می‌رسید. سیگاری به او دادم و متوجه دستان لرزانش شدم. با کبریت آن را برایش روشن کردم. چشمانش را بست و با تمام قوا، پُک عمیقی به آن زد. طوری که گویی قصد داشت تمام سیگار را در یک پُک درون ریه‌هایش بفرستد. دود آن را به سقف فرستاد و بعد پُک دوم و بعد سوم. بعد از خاکستر سیگار را روی زمین تکان داد و لبخند زد. پاست، چطوری اومدی این‌جا؟ توی این سوراخ کسی ملاقاتی نداره. می‌دونم. توی لیتل‌راک یه آشنا دارم. سیگار را تا فیلترش کشید و با انگشت شست آن را به دیوار فشار داد و پرسید: یکی دیگه هم می‌دی؟ سیگار دیگری برایش روشن کردم. رنگ‌پریده و لاغر بود، حتی لاغرتر از دفعه‌ی قبل که او را دیده بودم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.