جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: توقف در مرگ

معرفی کتاب: توقف در مرگ «توقف در مرگ» عنوان کتابی است از ژوزه ساراماگو، نویسنده‌ی پرتغالی و برنده‌ی نوبل ادبی. همیشه وقتی موضوع فلسفه‌ورزی، تفکر و اندیشه‌های ماورایی به میان می‌آید، حضور مرگ قاطع و محسوس می‌شود. انسان‌هایی که دیدگاهی کاملاً مادی به دنیای پیرامون خود دارند، دربارۀ یک راز شگفت‌انگیز مرگ سؤال می‌کنند و مدام پرسش‌هایی دربارۀ مرگ می‌پرسند که برای همه‌ی انسان‌ها -با نسبت‌های متفاوت- پیش آمده است و مطمئناً آنانی که از لحاظ فکری قوی هستند، بیشتر به مرگ اندیشیده‌اند و درباره‌اش سخن گفته‌اند؛ حتی در حیطه‌ی علوم انسانی، مؤلفان و شاعران بیش از هر چیز به مسئله مرگ و ماورای آن اندیشیده‌اند و در جایگاهی والاتر از افکار درباره‌ی مرگ قرار گرفته‌اند، تا جایی که خیام، شاعر پرآوازه‌ی ایران که تمامی آثار شعری خود را پیرامون مسئله مرگ، نیستی و نسبت میان حال و آینده‌ای سروده که بی‌شک فنا خواهد شد. ژوزه ساراماگو، نویسنده‌ی فقید پرتغالی، از جمله معدود هنرمندانی بود که در دوره‌ی معاصر می‌زیست و آثار و نوشته‌هایش متفاوت با افکار مرسوم و روزانه‌ی دیگر نویسندگان دنیاست. نوشته‌ها و ترجمه‌های وی از نظر و دیدگاه‌های یک روشنفکر چپ‌گرا با ویژگی‌های خاص خود او همراه است. «توقف در مرگ» که از آخرین آثار این نویسنده است، به واکاوی اندیشه‌های خود در سال‌های آخر حیات درباره‌ی زندگی و مرگ از دید انسانی چپ‌گرا و ایده‌آلیستی شکاک نگاه می‌کند و به نگارش آن می‌پردازد. ژوزه ساراماگو نه شخصیتی مهم است و نه سیاستمداری برجسته و هنرمندی نامدار، بلکه نوازنده‌ای تنهاست که در شهر ارکستر می‌نوازد و تنها دلخوشیِ آرام و خاموشش در زندگی این است که نوازندگی را در اتاق موسیقی خانه‌اش انجام می‌دهد. وی وجه‌ی هنرمندی متواضع را دارد، که بی‌ادعا و بی‌آزار و خوش‌قلب است و بی‌آنکه بفهمد اسطوره‌ی مرگ را به چالش کشیده است و برای اینکه مرگ جلو آبروریزی‌اش را بگیرد، از سیمای کلیشه‌ای، ذهنی و دور از دسترس خود خارج می‌شود و با سیمایی انسانی سعی در اغواگری از نوازنده برای گرفتن نامه‌ی بنفش دارد، اما در آن سرزمین کسی نمی‌میرد چون معلوم می‌شود که مرگ این‌بار به زندگی انسانی دل بسته است. این کتاب به سرنوشت مبهم انسان در روزگار کنونی و اختلاط مرزهای خیر و شر، مادیت و معنویت، بقا و فنا و بطلان دیالکتیک‌های معمول در مکاتب روشنفکری چپ می‌پردازد. رمان که فضای آخرالزمانی آن، بی‌مکانی و بی‌زمانی آن و بی‌معنا بودن اعتبار اسم‌گذاری‌ها و هویت‌بخشی‌های مرسوم در آن، نشانگر ادامه فضای کوری در ذهن نویسنده است، به حوادثی می‌پردازد که در یک کشور پادشاهی مشروطه بر اثر توقف و سپس از سرگیری مرگ روی می‌دهد. نویسنده برای به تصویر کشیدن فضای مورد علاقه خود، در شکل روایت دانای کل، پشت همه‌ی صفحات کتاب حضور دارد و نه‌تنها در ذهن شخصیت‌های مختلف داستان وارد می‌شود و به بیان نیمه ناگفته شخصیت آن‌ها می‌پردازد، که گاه در روایت ماجرا نیز به شکلی وارد می‌شود تا به خواننده یادآوری کند این منم که روایتگر و آفریننده‌ی این جهان مختص به خود هستم و تویِ مخاطب، محکوم به پذیرش روایت من از این داستان هستی. شروع داستان چنین است که تا مدتی، مرگ در یک سرزمین اتفاق نمی‌افتد و مرگ در پهنای یک سرزمین سراغ هیچ‌کس نمی‌رود و هیچ مرگ مورد بحثی گزارش نمی‌شود. این موضوع با واکنش‌ها و محاسبات تازه‌ای همراه است. نویسنده با لحنی طنزآمیز، به‌سراغ این مسئله می‌رود و به دست‌و‌پا زدن انسانی که ناگهان پس از تاریخی سرشار از کلیشه نابودی و مرگ به بی‌مرگی دست یافته است می‌پردازد؛ اما در این بی‌مرگی کاملاً منفعل است و فضای جالبی در داستان ایجاد می‌کند.

قسمتی از کتاب توقف در مرگ:

ناگهان، روزی پیرمرد لب به سخن گشود و گفت: «یک نفر نزدیک من بیاید.» یکی از دختران او پرسید: «پدر، آب می‌خواهید؟» پیرمرد گفت: «نه، من آب نمی‌خواهم. فقط می‌خواهم بمیرم.» دختر گفت: «اما پدر جان، پزشک می‌گوید که این امکان‌پذیر نخواهد بود. آیا فراموش کرده‌اید که مدتی است مرگ هیچ فعالیتی نمی‌کند؟ » پیرمرد پاسخ داد: «پزشک چیزی نمی‌داند. از پیدایش دنیا تاکنون مرگ همواره زمان و مکانی داشته است...» دختر گفت: «آرام باشید پدر جان، وگرنه به‌شدت تب خواهید کرد.» پیرمرد گفت: «من تب ندارم. از طرفی، حتی اگر هم داشتم برایم مهم نبود. باید به حرف‌هایم گوش بدهی.» دختر گفت: «گوش می‌دهم.» پیرمرد گفت: «نزدیک‌تر بیا، قبل از اینکه صدایم بگیرد، می‌خواهم حرف‌هایم را تمام کنم.» دختر نزدیک‌تر رفت و گفت: «بفرمایید!» پیرمرد به‌آرامی در گوش دختر چیزهایی زمزمه کرد. دخترک با اشاره‌ی سر مخالفت می‌کرد؛ اما پیرمرد مدام اصرار می‌کرد. دخترک که رنگ به چهره نداشت، گفت: «پدر جان، این کار هیچ فایده‌ای نخواهد داشت.» پیرمرد گفت: «چرا... فایده دارد!» دختر پرسید: «و اگر نداشت چه؟!» پیرمرد پاسخ داد: «اهمیتی ندارد. ما که چیزی را از دست نخواهیم داد. فقط امتحان می‌کنیم.» دختر گفت: «تکلیف این بچه چه خواهد بود؟ » پیرمرد گفت: «بچه هم می‌آید. اگر من ماندنی شدم، او هم با من خواهد ماند.» دخترک اندکی اندیشید، درحالی‌که می‌شد سردرگمی و شگفتی را در صورتش مشاهده کرد و سرانجام پرسید: «خب، چرا جنازه‌ها را به اینجا نیاوریم و همین‌جا به خاک نسپاریم؟» پیرمرد گفت: «دو جسد در یک خانه؟.. آن هم در جایی که هرچه می‌کوشند کسی نمی‌میرد؟» دختر گفت: «من گمان نمی‌کنم مرگ چنین اجازه‌ای به ما بدهد پدر، این کار نوعی جنون است.» پیرمرد گفت: «شاید حق با تو باشد، اما راه دیگری برای رهایی از این وضعیت وجود ندارد» دختر گفت: «اما، ما خواهان زندگی هستیم، نه مرگ.» پیرمرد گفت: «درست است؛ اما نه در وضعیتی که در آن به سر می‌بریم؛ یعنی زنده‌ای که مرده و جسدی که زنده است.» دختر گفت: «خب اگر چنین باشد، به خواسته‌ی شما عمل خواهیم کرد.» پیرمرد گفت: «بسیار خب، پس مرا ببوس و برو...» دختر در حالی که سعی داشت جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، پیشانی پدر را بوسید و اتاق را ترک کرد تا نزد سایر اعضای خانواده رفته و به آن‌ها اطلاع بدهد که پدر تصمیم گرفته به آن سوی مرز، جایی که فکر می کند هنوز مرگ در آن جریان دارد، برود. آن‌ها نیز چاره‌ای جز پذیرش درخواست پیرمرد نداشتند، زیرا دیگر کار به جایی رسیده بود که مردی در آن سن و سال غرورش را زیر پا گذاشته و آرزوی مرگ کرده بود. پیرمرد غیر از آن دختر، خویشاوندان دیگری نیز داشت که جملگی فقیر و تهیدست بودند. آن‌ها پذیرفته بودند که خداوند آنچه را که روزی به ما ارزانی داشته، روزی پس خواهد گرفت. داماد پیرمرد که برای مرخصی از کشور دیگری برگشته بود، بنای گریستن گذاشت؛ اما عمه‌ی خانواده با پرسش یک سؤال، همه را به تردید انداخت: «اگر همسایه‌ها متوجه شوند چه خواهند گفت؟»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.