جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: ترس جان (پوست)
«پوست» معروفترین اثر کورتزیو مالاپارته است که در سال ۱۹۴۹ نوشته شد و جنجالهای زیادی خلق کرد و حتی کار به مراکز قضایی نیز کشیده شد و چیزی نگذشت که به تمام زبانهای دنیا ترجمه شد و موقعیتی فوقالعاده به دست آورد. ریزبینترین منتقدان نیز مالاپارته را نویسندهای فوقالعاده و استعدادی بزرگ شناختهاند. روبرت کمپ مینویسد: «هر صفحهی پوست بسیار زیبا و حماسی و شاعرانه است و نویسندهاش مهارتی خارقالعاده دارد. نباید به صداقت آنچه گفته شده است شک کنیم، چرا که مالاپارته خود اولین کسی است که از اثرش متأثر شده است.» مالاپارته زندگیاش را در متهم و محکوم کردن گذرانید و آثاری خلق کرد که نمایانندهی زمانهی ماست و وی را همردیف بزرگترین هنرمندان هان قرار میدهد. «پوست» بیشک تواناترین و پرمعنیترین اثرش است و در آن مالاپارته به سبب جدل بسیار قویاش، نویسندهای چون سارتر است و به سبب تصاویر بیرحمش نقاشی چون بوش و بروگل و گویا. مالاپارته در جنگ جهانی اول داوطلبانه شرکت کرد و نشان لیاقت گرفت. پس از ۱۹۱۸، با تمام وجودش به سیاست و روزنامهنگاری پرداخت و روحیهی ماجراجویش در این فعالیتها بیتأثیر نبود. با روحیهی عاصی خاص خود -نسبت به هر قید و بند سنتیای- به فاشیسم پیوست و همزمان آن به فعالیتهای مختلف ادبی مشغول شد. مالاپارته در اثر بزرگش «پوست» که از نظر نمایاندن آداب و رسوم زندگی ایتالیا پس از جنگ دوم جهانی دارای نهایت اهمیت است، قبل از هر چیز، ناظری آزاد است و نشاندهندهی واقعیتی مشکوک.قسمتی از کتاب ترس جان (پوست):
در اطراف تختخواب ژان لویی و دوستانش، با اضطرابی که خاص خویشاوندان زائو است، محتاط و ترسان و مضطرب حرکت میکردند و یکی با حولهی مرطوب پیشانی بیمار را تر میکرد و دیگری دستمال آغشته به سرکه را نزدیک بینیاش میگرفت و دیگری کنار دو تشتکی مشغول بود که پیرزنی با موی ژولیده و خاکستری و صورتی پر چین و حرکاتی مرتب و کند در آنها آب گرم میریخت -حرکت منظمش ناقض سر جنباندن مضطربانهاش بود- و ناراحت آه میکشید و پرسان به آسمان مینگریست. بقیه بیآرام در اتاق میدویدند و به هم میخوردند و تنه میزدند و سر در میان دست گرفته بودند و هر بار که زائو فریادی محکمتر میکشید یا حرکتی دردناکتر میکرد فریاد میزدند: خدای من! خدای من! ژرژ وسط اتاق ایستاده و بستهی بزرگ پنبهی هیدروفیل به دست داشت و تکههایی از آن کنده و به هوا میانداخت که آرام چون برف در آسمانی گرم و روشن به اطرافش فرو میریخت و چون مجسمهای از درد و اضطراب مینمود. زائو میخواند: آی، بیچاره من! و با هر دو دست بر شکم متورمش مینواخت که صدایی چون طبل از آن برمیخاست.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...