جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: ترحم

معرفی کتاب: ترحم «ترحم» عنوان رمانی است از رشات نوری گونتکین و با ترجمه‌ی صابر حسینی که نشر مهرنوروز آن را به چاپ رسانده است. گونتکین از نویسندگان صاحب سبک ترکیه است که هم دستی بر آتش داستان‌نویسی و رمان‌نویسی دارد و هم نمایشنامه می‌نویسد. او در سال ۱۸۸۹ در محله‌ی اسکودار استانبول به دنیا آمد. خواهرش، رشیده، در کودکی جانش را از دست داده بود و رشات تنها فرزند خانواده بود. از آنجا که پدرش پزشک ارتش بود، دوران تحصیلش را در شهرهای مختلف گذراند. او که در کتابخانه‌ی بزرگ پدرش در شهر چاناک قلعه تنهایی‌اش را با مطالعه‌ی کتاب‌های گوناگون پر می‌کرد به نوشتن تشویق شد و رشته ادبیات را برای ادامه تحصیل برگزید. رشات در سال ۱۹۱۲ تحصیلاتش را در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه استانبول به پایان رساند و تا سال ۱۹۲۷ در مدارس مختلف بورسا و استانبول، معلم زبان ترکی و مدیر مدرسه بود؛ اما در کنار شغل معلمی به تأثیر از خلیل ضیا، داستان‌نویسی را آغاز کرد و بعدها وارد حوزه‌ی ادبیات نمایشی شد و نمایشنامه‌نویسی را نیز امتحان کرد. او بعد از جنگ جهانی اول، دوران نویسندگی‌ خود را آغاز کرد. گونتکین در سال ۱۹۳۱، بازرس آموزش و پرورش شد. در این دوران با گشت‌وگذار در آناتولی با واقعیت‌های کشور آشنا شد و در سال ۱۹۳۹ در سِمت نماینده‌ی چاناک قلعه، شروع به کار کرد و تا سال ۱۹۴۶ در همین سمت باقی ماند و در همان سال، در استانبول، روزنامه‌ی مملکت را منتشر کرد که یکی از شاخه‌های روزنامه‌ی ملت حزب جمهوری خلق در آنکارا بود. او بعدها دوباره بازرس آموزش و پرورش شد و در سال ۱۹۵۰ در جایگاه سفیر مردم ترکیه در یونسکو به پاریس رفت؛ اما در سال ۱۹۵۴، به دلیل کهولت سن از این مقام کناره‌گیری کرد و پس از بازنشستگی، مدتی عضو هیئت تئاتر شهر استانبول شد. گونتکین در همان دوران به سرطان ریه مبتلا شد. او برای مداوای خود به لندن رفت و در سال ۱۹۵۶ نیز درگذشت. نمایشنامه‌ها، داستان‌ها و رمان‌های بسیاری از گونتکین به جا مانده است که از میان آن‌ها می‌توانیم به رمان‌های دست پنهان (۱۹۲۲)، شب سبز (۱۹۲۸)، برگریزان (۱۹۳۰)، آسیاب (۱۹۴۴)، و نمایشنامه‌های خنجر (۱۹۲۰)، خورشید امید (۱۹۲۴) و همین رمان ترحم اشاره کنیم. رمان ترحم که در سال ۱۹۲۸ به چاپ رسیده است، داستان معلمی است به نام زهرا که به‌سختی کار می‌کند و زندگی دراماتیکی را نیز از سر می‌گذراند. او پدر پیر و علیلی در استانبول دارد که قسمی از ذهنش درگیرِ اوست و در عین حال در زندگی با سؤالات و رازهای ناگشوده‌ی بسیاری روبه‌روست. زهرا در عین آنکه شخصیت مستقل و ایده‌آلیستی دارد اما فراز و فرودهای بسیاری پیش روی اوست. گره‌های داستانی از زمانی جذاب و نفس‌گیر می‌شود که او به دفترچه‌ی خاطرات پدر دسترسی پیدا می‌کند از حقایق بی‌شماری آگاه می‌شود و سؤالات بسیاری در ذهنش نقش می‌بندد؛ اما چه چیزی در سطرهای این دفترچه سال‌ها پنهان شده بوده؟

قسمتی از رمان ترحم نوشته رشات نوری گونتکین:

قطار در ایستگاهی متوقف شده بود. آنجا بنای سنگی کوچکی در دشتی تاریک و خلوت بود. در نور کم‌سوی چراغی که بالای در ایستگاه روشن بود، سایه‌هایی در حرکت و جنب و جوش بودند. در دوردست‌ها صدای مقطع سوت لوکوموتیوی که داشت از پیچ‌ها می‌گذشت شنیده می‌شد. در کنار راه کارمندان چراغ به دست در حال گشت زدن بودند. ماجراها و هیجان‌های روز و تکان‌های مدام قطار زهرا را خسته کرده بود. این توقف کوتاه، به‌طور موقتی اعصابش را‌ آرام کرد. برای مقابله با سرمای مرطوب شب که رفته‌رفته داشت بیشتر می‌شد، دکمه‌های پالتویش را بست و خودش را جمع کرد. سرش را تکیه داد به کنار پنجره. لحظه‌ای که خوابید هوا گرگ و میش بود. گفت: دخترم، نمی‌توانستی یک روز زودتر بیایی؟ مرحوم، سه چهار ساعت قبل از مردن بیهوش شد و دیگر به هوش نیامد. حتی آن وقت هم با ناله اسمت را زمزمه می‌کرد و می‌گفت: زهرا، زهرا! بیچاره زجر می‌کشید و نمی‌توانست جان بدهد. گفتیم اگر چیزی متعلق به دخترش پیدا کنیم و به او بدهیم شاید در آرامش روح از بدنش خارج شود. صندوقش را باز کردیم. لوازمش را زیر و رو کردیم. نوار روبانی پیدا کردیم. گفتیم احتمالاً مال زهرا خانم است. زنم در گوش مرشد افندی فریاد زد: ببینید، روبان دخترتان را پیدا کردیم، بو کنید تا آرام شوید. روبان را گذاشتیم روی صورتش. من زیاد به این چیزها باور ندارم، اما مرد به نظر می‌رسید که آرام شده است. کمی بعد نفسش قطع شد. دخترم، موقع مرگ زجر نکشید. با این همه کاش یک روز زودتر می‌آمدی. داشتند از یکی از محله‌های ویران ایوب سلطان می‌گذشتند. وَهبی افندی پای سقط‌شده‌اش را به‌سختی دنبال خود می‌کشید. هر از گاهی با تکیه به عصایش می‌ایستاد. زهرا با چمدان کوچکی در دست، دنبال او به راه افتاده بود. چهره‌اش تکیده و چشم‌هایش محزون بود. هیچ حرفی به زبان نمی‌آورد. وَهبی افندی کارمند هفتاد ساله‌ی بازنشسته بود. با زنش که هم‌سنش بود، در خانه‌ای کهنه و فرسوده در ایوب سلطان زندگی می‌کرد. وهبی افندی دورادور با مرشد افندی فامیل بود. او بود که زهرا را به استانبول صدا کرده بود. زهرا در حالی که در اسکله‌ی ایوب سلطان به این فکر می‌کرد که چگونه باید خانه‌ی وهبی افندی را پیدا کند، با او روبه‌رو شده بود. شب بود. پیرمرد درحالی‌که از کوچه‌های تنگ و تاریک و شیب‌دار به طرف خانه‌اش می‌رفت، پشت سر هم به او توضیح می‌داد: سال‌ها بود که نه او را دیده بودم و نه خبری داشتم. دو هفته پیش به دیدن یکی از دوستان قدیمی‌ام در محله‌ی وفا رفتم. در راه برگشت داشتم از سرازیری محله‌ی زَیرَک پایین می‌آمدم. در گوشه‌ای به او برخوردم. کلاهی بر سر نداشت و پاهایش عریان بود. حتی بدبخت‌ترین و دیوانه‌ترین گداها هم همچو ظاهری نداشتند. به یک اسکلت تبدیل شده بود. یک تار موی سیاه در ریش و موهای سرش نبود. به او نزدیک شدم. گفتم: مرشد افندی، تو هستی؟ این چه وضعی است؟ من را شناخت. با صدایی آهسته که به سختی می‌شد شنید گفت: بیمار هستم. سرفه امانم را بریده. صدایم در نمی‌آید... وقتی حرف می‌زد، صدایش می‌گرفت، سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. گفتم: ببین چه کار کردی. ببین سرانجام خودت را به چه روزی انداختی. به صورتم نگاه کرد. گفت: راحتم بگذار، برو پی کارَت... با او خداحافظی کردم. شروع کردم به قدم زدن. اما پاهایم عقب‌عقب می‌رفت. دلم نمی‌آمد او را در آن حال و روز تنها بگذارم. فامیل که هیچ، حتی اگر خویشاوند هفت نسل پیش هم باشد، آدم دلش نمی‌آید بیچاره‌ای را در آن وضعیت تنها بگذارد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.