جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: الفبای خانواده
کتابی است از ناتالیا گینزبورگ نویسندهی ایتالیایی. ناتالیا گینزبورگ در سال ۱۹۱۶ در خانوادهای یهودی در پالرمو زاده شد و دوران کودکی و نوجوانیاش را در تورینو گذراند؛ شهری که به نظر او طبیعت غمگنانهای دارد، با رودخانهای که در دوردستها، در افقی از ابرهای بنفش بخار میشود؛ حتی وقتی سر ظهر است، آدم را به یاد غروب میاندازد. کتاب حاضر که شرح زندگی او از بدو تولد تا ظهور و سقوط فاشیسم است، گرچه بافتی داستانی دارد، مثل دیگر آثار او صریح و اقتباسی از واقعیت است. خود او در مقالهای، این صراحت و میل به حقیقت گویی نویسندگان معاصر را متاثر از جنگ و مصائبی میداند که در مبارزه با فاشیسم متحمل شدهاند. غیر از آن، اخلاقگراست و مهارتی در به کار گیری تک گوییهای آموزنده دارد؛ تکگوییهای چنان شخصی که انگار مخاطب آنها تنها خودش است. در هر صفحه از آثار گینزبورگ شیوهی خاص او در زن بودن آشکار است: بیانی گاه انباشته از رنج اما همیشه صریح و ساده؛ با وجود این، انگار شرکت آگاهانه او در رنجها و شادیهای این دوران، از حرارتی درونی مایه میگیرد.قسمتی از کتاب الفبای خانواده:
نخستین سالهای زندگی در تورینو، برای مادرم، سالهای سختی بود؛ تازه جنگ جهانی اول پایان گرفته بود؛ شرایط بعد از جنگ بود، گرانی و بی پولی. در تورینو، هوا سرد بود و مادرم از سرما و خانهای که پدرم قبل از رسیدن ما، بدون مشورت با کسی، پیدا کرده بود و تاریک بود و مرطوب، شِکوه داشت. مادرم، آن طور که پدرم میگفت، در پالرمو هم شِکوه داشت. در ساساری هم همین طور: همیشه دلیلی برای غر زدن پیدا کرده بود. حالا از پالرمو و ساساری طوری حرف میزد که انگار بهشت زمینی بودهاند. چه در پالرمو، چه در ساساری یک عالم دوست داشت، اما برایشان نامه نمینوشت، چون قادر نبود روابطش را با اشخاصی که دور بودند حفظ کند. در خانههایی زیبا و آفتابی زندگی کرده بود، یک زندگی راحت و آسان، با خدمتکارهای خیلی خوب؛ در تورینو، اوایل موفق نمیشد کسی را پیدا کند. تا اینکه یک روز، نمیدانم چطور، ناتالیا در خانهی ما پیدایش شد و سی سال همان جا ماند. در حقیقت در پالرمو و ساساری، حتی اگر اظهار ناراحتی هم میکرد، خیلی خوشبخت بود: چون طبیعتی شاد داشت و همه جا کسانی را پیدا میکرد که دوستشان بدارد و آنها هم دوستش داشته باشند. همه جا برای سرگرم کردن خودش با امکاناتی که دور و برش داشت راهی پیدا میکرد، و راهی برای خوشبخت بودن. در همان سالهای اول تورینو هم خوشبخت بود، سالهای پر از مشکلات، هرچند نه شاید خیلی سنگین، که اغلب از دلتنگی، از بداخلاقیهای شوهش، از سرما، از نبودن در مکانهایی که دوست میداشت، از اینکه فرزندانش بزرگ میشدند و به کتاب، پالتو و کفش احتیاج داشتند و پول زیادی در بساط نبود، به گریه میافتاد. با این همه خوشبخت بود، چون به محض اینکه گریهاش را تمام میکرد، سرحال میآمد و بلند بلند آواز میخوانید. لوهنگرین، لنگه دمپایی گمشده در برف، دُن کارلوس تادرید. و بعدها که آن سالها را به خاطر میآورد، آن سالهایی که هنوز تمام فرزندانش در خانه بودند و پولی در بساط نبود، سهام و اوراق بهادار دائم تنزل میکرد، خانه مرطوب بود و تاریک، طوری از آن صحبت میکرد که انگار سالهای بسیار زیبایی بودهاند و سرشار از خوشبختی. بعدها، برای مشخص کردن میگفت: دورهی خیابان پاسترنگو. خیابان پاسترنگو جایی بود که ما در آن وقت زندگی میکردیم. خانه خیابان پاسترنگو خیلی بزرگ بود. ده یا دوازده اتاق، یک حیاط، یک باغ و یک ایوان شیشهای مشرف به باغ داشت؛ با این همه خیلی تاریک بود و نمناک، چون یک زمستان، در مستراح دو یا سه قارچ سبز شد. از این قارچها در خانواده خیلی صحبت شد: برادرهایم به مادربزرگ پدریام، که در آن زمان مهمان ما بود، گفتند که آنها را پخته و خوردهایم؛ و مادربزرگ گرچه باور نمیکرد، با این همه وحشت کرده بود، دلش آشوب شده و گفته بود: در این خانه همه چیز را به افتضاح میکشند. من، در آن زمان، دختر کوچکی بودم؛ و غیر از خاطرهای محو چیزی از پالرمو، شهر زادگاهم، که در سه سالگی آنجا را ترک کردم، به یادم نمانده بود. اما من هم، مثل خواهر و مادرم، احساس میکردم که دلم برای پالرمو تنگ شده؛ و برای پلاژ موندللو، جایی که برای شنا میرفتیم و برای خانم مسینا نامی، دوست مادرم و دختر بچهای به نام اُلگا، دوست خواهرم که من او را برای متمایز کردن از عروسکی که به همین نام داشتم، اُلگای زنده صدا میکردم؛ و به همین دلیل هربار که الگای زنده را در پلاژ میدیدم، میگفتم: من از اُلگای زنده خجالت میکشم. اینها اشخاصی بودند که در پالرمو و موندللو میشناختم و با سپردن خودم به دست دلتنگی، یا درآوردن ادای دلتنگی، نخستین شعر دوران زندگیام را گفتم که تنها دو خط بود: پالرمینو، پالرمینو خوشگلتری از تورینو! واحد خبرگزاری موسسه گسترش فرهنگ و مطالعات
در حال بارگزاری دیدگاه ها...