جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
معرفی کتاب: ارباب ها
کتابی است از ماریانو آزوئلا، نویسندهی مشهور مکزیکی. شاید کتاب اربابها همچون صفحاتی از یک دفتر یادداشت روزانه باشد؛ بازتاب بیواسطه زندگی که نبض داغ حیات در آن احساس میشود. داستان اربابها در دوران کوتاه مادرو و بلوای ننگین اوئرتا میگذرد و صحنهی داستان شهر کوچکی است در غرب مکزیک که زیر سلطهی مالکیتِ کمابیشِ خانواده تاجر، بانکدار – مالک، روزگار میگذراند. این خانواده، انگلوار شیره جان مردم را میمکند و بر قدرت خود میافزایند. آنها که در دوران پورفیریو دیاز به نعمت و قدرت رسیدهاند، برای تحکیم موقعیت و حفظ منافع و مزایای خود، از هیچ کار پلید و خبیثانهای رویگردان نیستند. آزوئلا که در زمان حکومت مادرو، شهردار لاگوس دمورنو بود، بهخوبی با تلخیها و سیاهیهای زندگی قربانیان اربابها آشنایی داشت و در کتابهایش، بیهیچ پروایی، این سیاهیها را آشکارا به تصویر میکشید. تبهکاریها و دیو سیرتیهای خانوادهی دل یانو در دورنمای این شهر به چشم نمیآید، اما قلم آزوئلا ملهم از خشمی آتشین، سیاهدلیها و ستمکاریهای آنان را بیپرده شرح میدهد. طنز سوزان او بیش از همه، نوکران بالفطره و عمال تزویر اربابها را هدف میگیرد. با این همه، قلم او به دیگر شخصیتهایش مهر میورزد. کسانی چون خوان بینیاس خواربارفروش که یک مکزیکی سادهلوح است، همسر پارسایش النا و فرزندانش، اسپرانزا و خوانیتو، که قربانیان ستم این دستگاهاند. آنها همگی به ناگزیر در قطب مخالف اربابها قرار میگیرند. نویسنده، در توصیف این خانواده، از خطر سادهسازی مفرط استقبال میکند و بهرغم این سادهسازی، هنرمندانه توصیفات خود را پذیرفتنی میسازد. او شخصیتهای داستانش را با تمام نقطه ضعفهای انسانیشان به تصویر میکشد و خواننده را به آنها علاقهمند میکند؛ حتی به خواربارفروش احمق و کودک صفت و کندذهنی چون خوان بینیاس، که با وفاداری کورکورانه و بیمعنی خود نسبت به اربابها، خود و خانوادهاش را به خاک سیاه مینشاند. آزوئلا حتی نسبت به دون تیموتئو هم مهربان است، آن آزاداندیش کوتهفکر و کندذهنی که از لابهلای اوراق روزنامه رادیکال محبوبش، سوسیالیسم نیمپزی آموخته و در امواج آن شده است. جلسات محفل دوستان او، باشگاه انقلابی بیستم نوامبر هم، مثل خود دون تیموتئو ساده و بیخاصیتاند.قسمتی از کتاب اربابها:
هر دو وارد کلیسا شدند. صدای قدمهایشان در فضای تاریک و خنک کلیسا، زیر سقف ضربی، منعکس میشد. میز دعای کشیش پیدا نبود و فقط میشد حدس زد که کشیشی عبوس و کسل، با شمارش تسبیح، دعایی را زیر لب قرقره میکند و ده دوازده زن شالبهسر هم با ناله ضعیفی، جوابهای دعایش را تکرار میکنند. پرهیب ردای ارغوانی سرورمان مسیح در قتلگاه، در سوسوی چراغ نفتی به چشم میآمد. دون تیموتئو شروع کرد به تداعی اندیشهها: مسیح، رهایی بخش وجدانها. مادرو، رهاییبخش فقرا و افتادگان. از هیجان به خود لرزید. عجب موضوعی برای سخنرانی در باشگاه! کشیش با صدای بلند گفت: «ای پدر ما که در آسمانی، نامت مقدس باد و دوران سلطنت فرا رسد.» دون تیموتئو که مغلوب احساسات خود شده بود، به زانو افتاد و شتابان دعا کرد: «آری، دوران سلطنت فرا رسد، سلطنت مردم شرافتمند و عادل. مرگ بر سینتیفیکوها. سلطنت مردم پاکدل، سلطنت رحمآورندگان و نیکان، آنان که به گفته دون خوستو سیرا در عطش عدل میسوزند.» دون تیموتئو برخاست و با عجله کلیسا را ترک کرد. در باشگاه، حال خوشی داشت. خوارز و مادرو را با مسیح مقایسه کرد و با تأکید و تکرار گفت: «احترام به حقوق همسایگان، یعنی صلح...» و «باید حساب خداوند را از حساب اشرار جدا کرد.» سرانجام قسم خورد که مذهب، هرگز مدافعی بهتر از بنیتو خوارز نداشته است و کلیسا باید برای بزرگداشت او بنای یادبودی برپا کند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...