جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: آخرین انار دنیا

معرفی کتاب: آخرین انار دنیا آخرین انار دنیا عنوان رمانی است از بختیار علی، نویسنده‌ی اهل کردستان عراق. بختیار علی در سال ۱۹۶۱ در سلیمانیه کردستان عراق در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمد. در اوایل دهه هشتاد میلادی در رشته‌ی زمین‌شناسی دانشگاه سلیمانیه پذیرفته و با مریوان وریا قانع و فرهاد پیربال آشنا شد که سال ها بعد آن دو نیز به دیگر نویسندگان مشهور کرد تبدیل شدند. بختیار علی در سال ۱۹۸۳ اولین شعر بلند خود را می‌سراید، اواسط دهه هشتاد میلادی اولین رمانش را می نویسد. شیرزاد حسن، نویسنده صاحب‌نام کرد، با خواندن دستنوشته آن رمان متحیر می شود و توانایی او را ستایش می کند و کتاب او را به بغداد می برد تا برایش مجوز بگیرد. کتاب چندین بار رد می‌شود و نمی‌تواند از زیر تیغ سانسور رژیم بعث رد شود. این رمان بعدها و در سال ۱۹۹۶ برای اولین بار در کشور سوئد چاپ شد. بیشتر شهرت بختیار على مدیون رمان دوم او، غروب پروانه و رمان سومش آخرین انار دنیاست. آخرین انار دنیا در مدت زمان کمی با استقبال بسیار مخاطبان و منتقدان روبرو شد و تاکنون بیش از شصت هزار نسخه از آن فروش رفته است. مضمون بیشتر آثار بختیار علی به ویژه در زمینه ادبیات جنگ، سانسور، قربانی، عشق‌های شکست خورده، نقد حکومت و احزاب سیاسی است. او پرکارترین و پرتیراژترین نویسنده کرد لقب گرفته است. آخرین انار دنیا شاید بیش از هر چیز تصویری است از سرگردانی یک ملت، در نگاهی کلی‌تر سرگردانی انسان خاورمیانه‌ای، و در نگاهی باز هم کلی‌تر سرگردانی بشر معاصر در تقابل با نگاه‌های بسته و محدود. بختیار علی در صیقل دادن شخصیت اصلی رمانش یعنی مظفر چیره‌دستانه عمل کرده است. مظفر که در سلولی انفرادی در حاشیه‌ی بیابان اسیر است و شن‌های بیابان و سکوتی غریب تنها همراهان اویند اما روحش تشنه‌ی آزادی است. مظفر در سلسله کنش و واکنش‌هایی وارد سفری ادیسه‌وار می‌شود. سفری که هیچ چیز را برای او به مانند سابق نمی‌گذارد. زبان و فضایی که بختیار علی در رمان آخرین انار دنیا می‌سازد به رئالیسم جادویی پهلو می‌زند و کتاب پر از تصویرهایی است که فضاهای بومی اقلیم کردستان را به خاطر می‌آورند. بختیار علی در این رمان از رنج‌های انسانی می‌گوید که جنگ و دشمنی سبب ساز آن‌اند. و در نهایت با پرسش‌هایی که می‌سازد، خواننده‌ی نکته‌سنج را به تفکر وا می‌دارد.

قسمتی از کتاب آخرین انار دنیا:

از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است. درون کاخی، در میان جنگلی پنهان به من گفت در بیرون بیماری کشنده‌ای شایع شده است. وقتی دروغ می‌گفت همه پرندگان به پرواز در می آمدند. از بچگی همین طور بود، هر وقت دروغ می گفت اتفاق غریبی می افتاد: باران می‌بارید، درختان سقوط می‌کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در می‌آمدند. من در کاخ بزرگی اسیر او بودم. کتاب های بسیاری برایم آورد و گفت این ها را بخوان. گفتم: «بگذار بروم بیرون.» گفت: «تمام دنیا را بیماری فرا گرفته است، مظفر صبحدم در این جا توی این دنیای زیبا بنشین، این همان کاخی است که من برای خودم ساخته ام... برای خودم و فرشته‌هایم... برای خودم و شیطان‌هایم... در اینجا بنشین و آرام بگیر... فرشته‌های من برای تو، شیطان‌های من نیز برای تو... بیرون طاعون است باید از آن دور باشید... دور، متوجه شدید، باید از طاعون‌ها دور باشی.» من در آنجا از طاعون دور بودم. از بچگی این طور بودیم او چیزهای خود را برای من می گذاشت من هم چیزهای خودم را برای او. یعقوب صنوبر، مردی که وقتی به آسمان نگاه می کند چیزی اتفاق می افتد، ابری ناگهان پیدا می شود، شهابی به حرکت در می آید، نوری سریع تر از سرعت معمولی اش به درون دلمان راه می یابد، یا شبی زودتر از موعد فرا می رسد. طبیعت با او هیچ وقت چون خود نبوده است، من خیلی وقتها همسفرش بودم. او بر تمام راه‌ها و جاده‌ها استیلائی جادوگرانه داشت. می توانست چند شبانه‌روز ما را از راهی ببرد بدون آن که احساس گرسنگی کنیم. من تنها همقطار قدیمی او بودم... از بچگی او را می شناختم. آنهای دیگر که همراه ما می جنگیدند، جوان بودند. بعدها نیمی دشمنش می‌شدند و بقیه نوکری‌اش را می کردند، نمی دانم داستان من و یعقوب صنوبر از کجا شروع می‌شود... بیست و یک سال زندان جز چند خاطره چیزی برایم باقی نگذاشت. بیست و یک سال زندان از من به تمامی یک برده ساخت... در آن بیست و یک سال، او تنها کسی بود که روی تکه کاغذی برایم نامه می فرستاد. می نوشت: «وقتی بیرون آمدی مدتی باید در زیباترین قصر جهان زندگی کنی.» سال به سال آن نامه ها را برایم می‌فرستاد، اسمش را نمی نوشت، یا می‌نوشت: «دوستی که دلتنگ توست» یا در انتهای نامه همانند گذشته پرنده‌ای می‌کشید. سال به سال حس می‌کردم در آن دست خط چیزی روی می‌دهد؛ دگرگونی ای آرام و بطئی. در طول آن بیست و یک سال جز نوشته‌های او چیزی از بیرون به دستم نمی رسید تا از اوضاع باخبر شوم، آن نوشته ها تنها راه مطلع شدنم از اوضاع جهان بود. او بیست و یک سال همان جملات را برایم می‌نوشت. بیست و یک سال تمام از بیرون یک جمله به دستم می رسید، اما هربار معنای دیگری برایم داشت. از دیدن خطش دگرگونی روحی یعقوب را حس می کردم. یعقوب صنوبر مردی بود لبریز از تخیلات. اولین شب آن قصر سرد و ساکت و ترسناک بود، بیست و یک سال به تنهایی سرکرده بودم. بیست و یک سال سکوت کرده بودم، در آن بیست و یک سال زحمات فراوانی کشیدم زبانم را فراموش نکنم. نه، زبانم را فراموش نکردم، بلکه در آن سال‌های دور و دراز زندان وقت آن را داشتم تا زبان دیگری خلق کنم؛ زبانی شاعرانه. وقتی بیرون آمدم می‌توانستم هر چیزی بگویم، اما جوری دیگر، طوری که بعضی وقت‌ها درک نمی‌شد. وقتی بیرون آمدم بوی صحرا به خود گرفته بودم... هر صحرایی بوی خودش را دارد، آنهایی که مدت بیشتری در آنجا زندگی کرده‌اند درکش می کنند. من بوی آن بیابان را به خود گرفته بودم، تنها دفعه ای که مرا بیرون بردند وقتی بود که می خواستند با یک اسیر دولتی معاوضه‌ام کنند اما نتیجه ای به دنبال نداشت بعد از ده روز از زندان دیگری ما را به بیابان برگرداندند.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.