جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

معرفی کتاب: تحصیلکرده

معرفی کتاب: تحصیلکرده تحصیلکرده اثری است از تارا وستُور که به مدت ۵۷ هفته‌ی متوالی در رتبه اول پرفروش‌ترین ‌های نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۸ قرار گرفت. تارا وستور تاریخ نگار و نویسنده آمریکایی، سرگذشت خود را در نهایت چیره دستی به رشته تحریر درآورده است. تحصیلکرده  به بیش از سی زبان ترجمه شد و توانست عنوان کتاب سال ۲۰۱۸، کتاب برتر در بخش زندگی‌نامه و ده کتاب برتر سال را به خود اختصاص دهد. تارا در سپتامبر ۱۹۸۶ در آیداهو و در خانواده‌ای متعصب به دنیا آمد و زیر چتر عقاید و باورهای مذهبی عجیب و غیر متعارف پدرش رشد کرد. پدر تارا نسبت به حکومت بی اعتماد بود و به مدارس دولتی و مراکز درمانی اعتقادی نداشت، از این رو تارا از رفتن به مدرسه محروم شد. تارا تا سن نه سالگی شناسنامه نداشت و رنگ هیچ پزشکی را به خود ندید. به اجبار پدرش از ده سالگی در انبار آهن قراضه‌های او به کار اوراق کردن پرداخت و از دنیای کودکی فاصله گرفت. این کتاب سرگذشت دختری ست که با وجود رفتارهای بیمارگونه‌ی پدرش و سختی‌هایی که در زندگی متحمل می‌شود، راه خود را به سوی آینده‌ای که حتی در تصور خودش هم نمی‌گنجد، باز می‌کند و پا به دنیایی تازه می‌گذارد.

قسمتی از کتاب تحصیل کرده:

برادرم تونی وام گرفته بود تا برای خودش یک ماشین سنگین بخرد. برای اینکه بتواند اقساط وام را بپردازد باید در جاده رانندگی می‌کرد و بار جا به جا می‌کرد. زندگی او و همسرش در جاده می‌گذشت. تا اینکه زنش مریض شد، زنش برای معالجه به دکتر مراجعه کرده بود، دکتر به او گفته بود باید در رختخواب بماند و استراحت کند؛ به همین دلیل تونی به شُن زنگ زد و از او خواست یک یا دو هفته به جای او به جاده برود. شُن هیچ علاقه‌ای به رانندگی طولانی مدت با ماشین‌های سنگین نداشت، به همین دلیل گفت اگر من با او بروم خواستِ تونی را اجابت می‌کند. می‌توانستم چند روزی از رندی مرخصی بگیرم و پدر هم در انبار آهن قراضه‌ها نیازی به من نداشت. به همین دلیل قبول کردم با او به سفر بروم. ما وسایلمان را جمع کردیم و به سمت لاس وگاس به راه افتادیم. بعد به سوی آلبوکرکی که در شرق بود و بعد به سمت لس آنجلس که در غرب بود و بعد از آن به سمت واشنگتن که در شمال بود، رفتیم. در ابتدا فکر می‌کردم همه این شهرها را خواهیم دید، اما ما بیشتر در جاهایی که ماشین‌های بزرگ توقف می‌کردند توقف می‌کردیم و یا در بزرگراه‌ها در حرکت بودیم. تحصیلکرده آن قدر ارتفاع تریلی زیاد بود که بیشتر به اتاق خلبان شبیه بود تا اتاقک راننده و از میان شیشه‌ی بزرگ جلوی راننده، ماشین‌های دیگر، مانند ماشین‌های اسباب بازی، کوچک به نظر می‌رسیدند. برای خواب باید بر روی تختخواب‌های تاشو می‌خوابیدیم، اتاقک خواب، مانند یک غار تاریک و قدیمی و نمناک بود و در اطراف آن پاکت چیپس و دیگر خوراکی‌ها ریخته شده بود. شُن چند روز بدون آن که استراحت چندانی بکند، رانندگی کرد. مانند آب خوردن آن تریلی پانزده فوتی را هدایت می‌کرد. او کتاب مخصوص ساعت‌های رانندگی و استراحت را دست کاری می‌کرد تا وقتی به ایستگاه بازرسی می‎رسیم، نشان دهد که به اندازه‌ی کافی استراحت کرده است. ما یک روز در میان توقف می‌کردیم تا بتوانیم دوش بگیریم و غذایی به غیر از میوه‌های خشک شده و شیر و غلات بخوریم. نزدیکی‌های آلبر کرکی جلوی انبار فروشگاه والمارت، ماشین‌های سنگین دیگر به صف ایستاده بودند، ما نتوانستیم بارمان را تخلیه کنیم و به مدت دو روز آنجا منتظر ماندیم. آنجا خارج از شهر بود. در آنجا هیچ چیز نبود به جز پارکینگ ماشین‌های سنگین و شن‌های قرمز رنگی در سر تا سر مسیر پراکنده بودند. ما ناگزیر کرانچی می‌خوردیم و ماریو کارت بازی می‌کردیم. غروب روز بعد، بس که نشستیم بدن‌هایمان درد گرفت. شُن گفت می‌خواهد به من هنرهای جنگی و نظامی یاد بدهد. اولین جلسه‌ی درس در هنگام غروب در پارکینگ برگزار شد. شُن گفت: اگر درسَت را خوب یاد بگیری، می‌توانی با کمترین تلاش و تقلایی، یک مرد را از پا دربیاوری. فقط با دو انگشت می‌توانی همه بدن مرد را کنترل کنی. باید یاد بگیری نقاط ضعیف بدن کجا هستند وچگونه می‌توان از این نقاط ضعف به نفع خود استفاده کرد. او مُچ دستم را گرفت و پیچ داد و انگشتانم را به سمت پایین خم کرد و آن قدر فشار داد که من چرخیدم تا دستم به سمت کمرم برود و کمی از دردم کاسته شود. شُن گفت: دیدی؟ این قسمت یکی از نقاط ضعیف است. اگر کمی بیشتر مچ دستت را پیچانده بودم دیگر نمی‌توانستی بدنت را حرکت بدهی. سپس آن لبخندی که در نظر من دلنشین بود را بر لب آورد و در ادامه گفت: اما من نمی‌خواستم بیشتر فشار بیاورم چون دردش طاقت فرساست. دستم را رها کرد و گفت: حالا تو بیا و امتحان کن. مچش را پیچاندم، تا جایی که می‌توانستم فشار دادم و سعی کردم مانند او که بالا تنه‌ام را خم کرده بود، بالاتنه‌اش را خم کنم، ولی او از جایش تکان نخورد. گفت: شاید بهتر باشد ترفند دیگری را به تو یاد بدهم.  

 
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.