جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: هوگو
هوگو فیلمی است به کارگردانی مارتین اسکورسیزی و محصول سال ۲۰۱۱ سینمای امریکا. در این فیلم، بازیگرانی چون بن کینگزلی، ساشا بارون کوهن، کلویی مورتز، امیلی مورتیمر و جود لا به نقشآفرینی پرداختهاند. اکران این فیلم از ۲۳ نوامبر ۲۰۱۱ در امریکا آغاز شد و در مجموع ۱۸۶ میلیون دلار در گیشهها فروش داشت. فیلم در مجموع در ۱۱ رشته کاندیدای دریافت اسکار بود و درنهایت توانست ۵ جایزۀ اسکار را دریافت و در پروندۀ خود ثبت کند. فیلمنامۀ این فیلم را جان لوگان براساس رمانی از برایان سلزنیک، به نگارش درآورده است. هوگو پسرکی یتیم است که میان دیوارهای ایستگاه شلوغی در پاریس زندگی میکند. عموی سنگدلش او را تنها گذاشته و او به علتی، باید از دیدها مخفی بماند، اما انگار دنیای او مثل چرخدندۀ ساعتهایی که از آنها مواظبت میکند با زندگی دختری کتابخوان و عجیب و پیرمردی بداخلاق در ارتباط است. پیرمرد، مچ او را موقع دزدی میگیرد و عزیزترین راز هوگو به خطر میافتد: یک آدمآهنی پیچیده که هر جور شده باید به کار بیفتد. ویکلی کتاب اختراع هوگو کابره، یعنی منبع اقتباسی فیلم، را شاهکاری واقعی مینامد. این کتاب برندۀ مدال کلدکات در سال ۲۰۰۸ و همچنین نامزد جایزۀ کتاب ملی امریکا و پرفروشترین و بهترین کتاب مصور نیویورک تایمز در سال ۲۰۰۷ بوده است.قسمتی از کتاب اختراع هوگو کابره:
روز بعد، کلۀ سحر، پیرمرد تازه داشت درِ مغازۀ اسباببازی فروشیاش را باز میکرد که هوگو جلو آمد. پیرمرد به طرف هوگو برگشت و گفت: «فکر میکردم که امروز ببینمت.» این را گفت و بعد دست کرد توی جیبش، دستمال تا خوردهای را درآورد و به طرفش دراز کرد. چشمهای هوگو از خوشحالی گرد شد. اما همین که دستمال را گرفت، فهمید که چه چیزی را گرفته است. نفسش بند آمد و به محض اینکه دستمال را باز کرد، اشک از چشمانش سرازیر شد. هوگو خاکسترها را لمس کرد و بعد آنها را با دستمال زمین انداخت. تلوتلو خوران عقبعقب رفت. تمام نقشههایش، همۀ آرزوها و رؤیاهایش یک مشت خاکستر شده بود. هوگو به طرف پیرمرد خیز برداشت، اما پیرمرد تند جنبید و بازویش را گرفت. او هوگو را تکان داد و پرسید: «آخه برای چی اینقدر به این دفترچه چسبیدی؟ چرا نمیخوای به من بگی؟» هوگو هقهق میکرد. همینطور که تقلا میکرد خود را از دست پیرمرد خلاص کند، متوجه چیز عجیبی شد. در چشمان پیرمرد هم اشک حلقه زده بود. او دیگر چرا باید گریه میکرد؟ پیرمرد هوگو را رها کرد و زیر لب گفت: «از اینجا برو، خواهش میکنم برو دیگه. تموم شد.» هوگو با دستهای کثیف و خاکستر گرفتهاش، اشکهایش را پاک کرد و لکهای سیاهی بر چهرهاش به جا ماند. رو برگرداند و با سرعت تمام دوید و رفت. خسته و کوفته بود، اما وقتش بود که به ساعتها سرکشی کند. لحظهای احساس کرد ناامیدی وجودش را گرفته است. حالا دیگر از رسیدن به پیام آدمآهنی یکسره ناامید شده بود؛ پس چرا نمیباید خود را به مأمور ایستگاه معرفی میکرد تا او را روانۀ یتیمخانه کند؟ دستکم آنجا مجبور نبود غذا بدزدد و در بندِ خراب شدن ساعتها باشد. اما با خود فکر کرد که طاقت دوری آدمآهنی را ندارد. او شیفتۀ آدمآهنی شده بود. نسبت به او احساس مسئولیت میکرد. گیریم که آدمآهنی کار نمیکرد، اما حداقل در ایستگاه کنار او بود.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...