جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: همیشه آلیس
«همیشه آلیس» فیلمی است به کارگردانی ریچارد گلتزر و واش وستمورلند و محصول سال ۲۰۱۴ سینمای امریکا. در این فیلم، بازیگرانی چون جولیان مور، الک بالدوین، هانتر پریش، کیت باسورث، کریستین استوارت و استیون کانکن به نقشآفرینی پرداختهاند. کمپانی سونی پیکچرز این فیلمِ ۱۰۱ دقیقهای را در دسامبر سال ۲۰۱۴، توزیع و اکران کرد. فیلمنامهی این فیلم را کارگردانان مشترکِ آن به اتفاق و بر اساس رمانی از لیزا جنووا نوشتهاند. «همیشه آلیس» تصویری واقعی و دردناک از هبوط زنی به ورطهی آلزایمر زودرس است، آنقدر زنده و واقعی که میتوان تکتکِ بخشهای آن را بهخوبی لمس کرد. تصاویری که جنووا در خلال صفحات رمان ترسیم میکند کامل و بینقص است، از کوچکترین تحولات زندگی روزمره گرفته تا آخرین تغییرات در بیمار و خانوادهاش. این داستانی است دلنشین و گوشسپردنی. جولیا فاکس دربارهی این رمان مینویسد: «این داستان استاد نخبهی روانشناسی دانشگاه هاروارد، یعنی هبوط آلیس هاولند به ورطهی زوال عقل، که بیدرنگ خواننده را میآزارد و جذب میکند، هیچ نورونی از شما را بیتحریک نمیگذارد. لیزا جنووا بادقت زبان فنی پزشکی و شیوایی روایت استادان قصهگویی، فانوس پر نوری را بر دنیای شگفت و سوررئال آلیس میتاباند.» «همیشه آلیس» داستانی است مبتنی بر شواهد واقعی. البته گرچه براساس یک داستان واقعی نیست، اما عناصری دارد که اغلب اینگونه داستانها را در بر دارند. لذا بر سیاق این قصهها، نویسنده سعی کرده شرح حوادث را تا جایی که ممکن است به سرگذشت واقعی فردی حقیقی نزدیک کند. نویسنده که خود متخصص در دانش نوروساینس است، ناگزیر از کاربرد برخی اصطلاحات و واژگان تخصصی علم ژنتیک و زیستشناسی بوده است. مغر انسان با یک شیار بزرگ مرکزی به دو نیمکرهی چپ و راست تقسیم شده است. در مغز دو منطقهی رنگی مشخص قابل مشاهده است که با نام عمومی مادهی خاکستری و مادهی سفید شناخته میشوند. مادهی خاکستری یا قشر مغز به نام کورتکس معروف است اعمال مختلف بدن توسط نواحی مختلف مغز کنترل میشوند و برای راحتی کار، دانشمندان بخشهایی فرضی در مغز در نظر گرفتند که اصطلاحاً به آنها لوب میگویند. نام هر لوب با نام استخوان جمجمهی مربوطه تعریف میشود که شامل چهار لوب هستند: لوب آهیانه، لوب گیجگاهی، لوب پیشانی و لوب پسسری. هریک از این بخشها با تعدادی از عملکردهای بدن در ارتباط هستند. مثلاً لوب گیجگاهی بیشتر با تواناییهای شنیداری ارتباط دارد و لوب پیشانی با قدرت قضاوت، تصمیمگیری و طرحریزی در ارتباط است. علاوه بر لوبها، مغز بخشهای حفرهمانندی به نام بطن دارد. تعداد بطنها هم چهار عدد است. این بطنها که با کانال مرکزی نخاع ارتباط دارند، حاوی مایعی هستند که مایع مغزی-نخاعی نامیده میشود. این مایع شفاف بدون رنگ، نقش ضربهگیر، تنظیم فشار درون جمجمه و روانکننده را بازی میکند. با نمونهگیری از این مایع (تست ال.پی) میتوان به اختلالاتی همچون منژیت و خونریزی دستگاه عصبی پی برد. دکتر رودولف تانتسی دربارهی رمان نبوغآمیز «همیشه آلیس» معتقد است: «تصویری بینهایت صمیمی و آشنا از بیماری مبتلا به آلزایمر که با چاشنی دقت بالا و اطلاعات مفید دربارهی این بیماری موذی و ویرانگر طعم گرفته است.»قسمتی از کتاب همیشه آلیس، منبع اقتباسی فیلم:
جان؟ جان؟ خونهای؟ آلیس مطمئن بود که جان منزل نیست، اما این روزها مغزش آنقدر سوراخ سوراخ شده بود که مطمئن بودن دیگر آن معنای گذشته را نداشت. جان حتماً جایی رفته بود، اما آلیس نمیتوانست به یاد آورد کی و کجا رفته است. آیا رفته بود بیرون از فروشگاه قهوه یا شیر بخرد؟ رفته بود از ویدئو کلوپ فیلم اجاره کند؟ حالا برای هر کاری رفته بود، آیا زود برمیگشت؟ یا با ماشین رفته بود کمبریج؟ پس در این صورت، دستکم تا چند ساعت دیگر یا حتی تا شب برنمیگشت. یا شاید هم بالاخره به این نتیجه رسیده بود که دیگر تاب تحمل این اوضاع را ندارد و خیلی راحت ترکش کرده بود؟ نه، او هرگز چنین کاری نمیکرد. آلیس از این یکی مطمئن بود. ویلایشان در چاتهم که در سال ۱۹۹۰ ساخته شده بود، بزرگتر و وسیعتر بود اما به اندازهی خانهشان در کمبریج اتاق نداشت. وارد آشپزخانه شد. شباهتی به آشپزخانهشان در کمبریج نداشت. جلوهی برفگون دیوار و کابینتهای سفید، وسایل خانگی سفید، صندلیهای سفید و کاشیهای سفید کف آشپزخانه کمی با رنگ سیاه سنگ پیشخوان آن و شتکهای آبی کبالت در میان سرامیک سفید و ظروف شیشهای شفاف مخدوش میشد. مثال صفحات رنگی کتابی بود که محض امتحان خطهایی آبی با مداد شمعی رویشان کشیده باشند. دو بشقاب و چند دستمال کاغذیِ استفادهشده روی پیشخوان آشپزخانه نشان میداد که شب قبل شامی متشکل از سالاد و اسپاگتی و سس قرمز صرف شده است. با کنجکاوی وسواسگونهی یک پزشک قانونی یکی از لیوانها را برداشت و دمای آن را با لبش اندازه گزفت. هنوز کمی سرد بود. دلش قرص شد. نگاهی به ساعت انداخت. کمی از نه گذشته بود. حالا یک هفته میشد که در چاتهم اقامت داشتند. در سالهای گذشته، بعد از یک هفته دوری از فشارهای کاری هاروارد، کاملاً غرق در زندگی در کنج عافیتی میشد که اقامت در کیپ بر او تحمیل میکرد و تا همان موقع هم در بحر کتاب سوم یا چهارمش فرو رفته بود. اما امسال برنامهی کاری روزانهی هاروارد اگر چه سخت و فشرده بود، چارچوبی برای او فراهم آورده بود که آشنا و راحت مینمود. جلسات، سمپوزیومها، ساعت کلاسها و قرار ملاقاتها مثل خرده نانهای پاشیدهشده روی زمین بودند که هر روز مسیر را به او نشان میدادند. اینجا در چاتهم، برنامهی کاری نداشت. دیر میخوابید، در زمانهای مختلفی از شبانهروز غذا میخورد و در ذهنش هر آهنگی را که میخواست میخواند. هر روزش را با خوردن داروهایش به پایان میرسانید، هر روز صبح آزمون پروانهای را انجام میداد و هر روز همراه جان میدوید؛ اما اینها چارچوب مناسبی برای برنامهریزی روزانهاش ایجاد نمیکردند. به خردههای بزرگتر و بیشتری از نان احتیاج داشت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...