جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: موشها و آدمها
موشها و آدمها فیلمی است به کارگردانی گری سینایس و محصول سال ۱۹۹۲ از سینمای امریکا که در آن بازیگرانی همچون جان مالکوویچ، گری سینایس، جان تری و ری والتسن نقش آفرینی کردهاند. شرکت مترو گلدوین مایر پخش کننده این فیلم است. وقایع فیلم در کالیفرنیای سال ۱۹۳۰ و در زمان اوج بحران اقتصادی در امریکا اتفاق میافتد. لنی و جرج دو کارگر کشاورزی دوره گرد در یک مزرعه پرورش دام کاری پیدا میکنند اما کرلی که پسر صاحب مزرعه است از همان برخورد اول از آن دو بدش میآید و به شکل مرتب دنبال بهانهای میگردد تا با لنی دعوا کند! فیلم بر اساس رمان کوتاه جان اشتاین بک ساخته شده است. شخصیت لنی در رمان جان اشتاین بک شخصیتی عاطفی ولی در عین حال کودن است! و همین امر فجایعی را رقم میزند. اما چه فجایعی؟قسمتی از کتاب موشها و آدمها:
لنی گفت: هرچی کردم فایده نداشت. اما خرگوشا یادم مونده جورج! مردهشور این خرگوشاتو ببره. فقط خرگوشا تو این کلهی پوک تو میمونن! خب! حالا خوب گوشاتو وا کن! این دفعه دیگه باید حتما یادت بمونه! وگرنه کار خراب میشه. خیابون هاورد یادته، لب جدول پیادهرو نشسته بودی اون تخته سیا رو نگاه میکردی؟ چهرهی لنی به لبخند خوشحالی از هم شکفت. معلومه که یادمه! جورج! خوب یادمه...اما...بعد چیکار کردیم؟ آهان، یادم اومد. یه مشت دختر از جلومون رد شدن. تو گفتی...تو چی گفتی؟ کاریت نباشه من چی گفتم ! یادت هست دوتایی رفتیم بنگاه مری و ردی و پروانهی کار و بلیت اتوبوس بمون دادن؟ -آره جورج! حالا یادم میآد! و دستهایش به سرعت به سمت جیبهای بغل نیمتنهاش رفت و مظلومانه گفت: جورج، نمیدونم چیکارشون کردم! حتما گمشون کردم. و نگاهش به جستوجو بر زمین افتاد. تو کاریشون نکردی. من اصلا ندادمشون دستت. همهش این جا تو جیب خودمه. تو خیال کردی پروانهی کارتو میدم دست خودت؟ لنی با دلی فارغ لبخند زد. گفت: خیال کردم گذاشته بودمش تو جیب بغلم! و دستش دوباره به جیبش رفت. جورج نگاه تندی به او انداخت و پرسید: اون چی بود از جیبت درآوردی؟ لنی زیرکانه گفت: چیزی تو جیبم نیست! میدونم دیگه تو جیبت نیست. تو دستته! چیه تو دستت؟ چی قایم کردی؟ هیچی جورج، به خدا هیچی! بدش به من، یالا! لنی دست بستهاش را از جورج دور برد. چیزی نیست، یه موشه فقط جورج! یه موش؟ یه موش زنده؟ نه جورج، مرده. اما من نکشتمش! به خدا نکشتمش. مرده پیداش کردم. جورج گفت: بدش بیاد! آخ جورج، بذا پیشم باشه! گفتم رد کن بیاد! دستِ بستهی لنی به آهستگی اطاعت کرد. جورج موش را از او گرفت و آن را به آن طرف آبگیر، به میان بوتهها پرت کرد. من نمیفهمم یه موش مرده به چه دردت میخوره! لنی گفت: تو راه که داشتیم میاومدیم با شستم نازش میکردم. خب، وقتی همراه منی لازم نیست موش ناز کنی! یادت هست حالا داریم میریم کجا؟ لنی هاج و واج ماند. بعد ناراحت شد و سرش را میان زانوانش گذاشت. گفت: باز یادم رفت! جورج با لحن تسلیم گفت: یا مسیح، پناه بر تو!...خوب گوش کن. ما داریم میریم تو یه مزرعه کار کنیم. مثل همون مزرعهای که شمال بود و ولش کردیم. شمال؟ وید! آهان. بله، خوب یادمه، وید! این مزرعهای که حالا داریم میریم، چارصد پونصد متریِ این جاست. اون جا که رسیدیم، باید بریم پیش ارباب مزرعه. حال گوش کن ببین چی میگم. پروانههای کارمونو میدیم بش. اما تو یه کلمهام حرف نمیزنی! فقط همون جا وای میسی. دهنتم واز نمیکنی! اگه بفهمه به قدر یه خرم شعور نداری بمون کار نمیده. اما اگه پیش از حرف زدنت کارتو ببینه نگهمون میداره. فهمیدی چی گفتم؟ معلومه جورج! خوب فهمیدم!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...