جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: شاهزاده خوشبخت (۲۰۱۸)

سینما-اقتباس: شاهزاده خوشبخت (۲۰۱۸) «شاهزاده خوشبخت» فیلمی است به کارگردانی روپرت اورت و محصول مشترک کشورهای آلمان، بلژیک، ایتالیا و انگلستان در سال ۲۰۱۸ میلادی. در این فیلم بازیگرانی چون روپرت اورت، کالین فرث، کالین مورگان، امیلی واتسون، تام ویلکینسون، آنا چنسلر، بئاتریس دال، جولین وادهام، جان استندینگ و جاشوآ مک‌گوایر به نقش‌آفرینی پرداخته‌اند. فیلمنامه‌ی این فیلم را خودِ روپرت اورت نوشته است و گابریل یارد برای آن موسیقی متن ساخته است. فیلم از داستان اسکار وایلد، به همین نام اقتباس شده است. شاهزاده خوشبخت در زمره آثار برجسته‌ی اسکار وایلد قرار دارد، در این داستان، مجسمه شاهزاده خوشبخت روی ستون بلندی مشرف بر شهر قرار داشت. سراپایش را ورق‌های نازکی از زر خالص پوشانده بود. چشمانش دو عدد یاقوت کبود بود و یاقوت سرخ بزرگی در قبضه‌ی شمشیرش می‌درخشید. واقعاً که شاهزاده خوشبخت بسیار جلب تحسین می‌نمود. یکی از اعضای انجمن شهرداری که دلش می‌خواست مردم او را شخصی صاحب ذوق و هنرپرور بدانند این‌طور اظهار عقیده کرد: «شاهزاده خوشبخت به قشنگی خروس باد نماست.»، ولی از ترس اینکه مبادا مرد کار و عمل شمرده نشود فوراً در دنبال حرفش گفت: «درست است که به اندازه آن مفید فایده نیست. راستش را بخواهید این آقا آدمی بسیار فعال بود.» مادر عاقلی به بچه کوچکش که هوس‌های بی‌خود می‌کرد و گریه سر می‌داد گفت: «از شاهزاده خوشبخت یاد بگیر. چه شده است که شاهزاده خوشبخت برای چیزی گریه کند؟» مرد از همه جا وامانده‌ای چشمش را به آن مجسمه بدیع دوخت و زیر لب گفت: «باز جای شکرش باقی است که در دنیا کسی هست که شادکام باشد.»

قسمتی از کتاب شاهزاده خوشبخت منبع اقتباسی فیلم:

در کوچه محقری بسیار دور، خانه‌ای است که فقر از آن نمودار است. یکی از پنجره‌های این خانه باز است و از روزن آن می‌بینیم که زنی کنار میزی نشسته است. صورتی لاغر و فرسوده دارد کارش خیاطی است و از بس که نوک سوزن دستش را خراش داده، هر دو دستش خشن و سرخ‌رنگ شده است. مشغول گلدوزی روی لباسی است. این لباس مال دختری است از خدمه ملکه که از همگی زیباتر است، و قرار است آن را در مجلس بالی که در دربار برپا می‌شود بپوشد. در تختخوابی در گوشه اتاق، پسربچه کوچکی بیمار افتاده است. تب دارد و از مادرش پرتقال می‌خواهد؛ اما مادر جز آب رود چیزی ندارد که به او بدهد و بچه زار‌زار گریه می‌کند. «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، نمی‌آیی این یاقوتی را که در قبضه شمشیرم است برای آن زن ببری؟ پاهای من به این سکو بند است، و نمی‌توانم از جای خود بجنبم.» پرستو گفت: «در مصر منتظر من هستند. رفقایم بالای رود نیل پرواز می‌کنند و با گل‌های نیلوفر حرف می‌زنند. به‌زودی در مقبره پادشاه بزرگ به خواب خواهند رفت. خود پادشاه آنجاست و در تابوتی پر نقش و نگار است. او را در پارچه کتانی زردرنگی پیچیده‌اند و با ادویه مومیایی کرده‌اند. دور گردنش حلقه‌ای از زبرجد دارد که به رنگ زیتون است، و دست‌هایش مثل برگ‌های خشکیده است.» شاهزاده گفت: «پرستو، پرستو، پرستوی کوچک، یک شب با من نمی‌مانی که قاصد من بشوی؟ آن طفلک خیلی تشنه است، و مادرش خیلی غمگین است.» پرستو جواب داد: «من از پسربچه‌ها خوشم نمی‌آید. تابستان گذشته کنار رودخانه زندگی می‌کردم و دو پسر بچه بی‌ادب که اولاد آسیابان بودند همیشه به طرف من سنگ می‌انداختند. البته هرگز سنگی به من نخورد. ما پرستوها در پرواز استادیم و علاوه بر آن من از خانواده‌ای هستم که افرادش معروف به چابکی هستند. با وجود همه این‌ها، حرکات آن پسربچه‌ها خلاف حرمت بود. اما شاهزاده شادکام چنان محزون دیده می‌شد که پرستوی کوچک به درد آمد و گفت: «اینجا هوا خیلی سرد است ولی یک شب پیش تو می‌مانم و قاصدت می‌شوم.» شاهزاده گفت: «پرستوی کوچک، از تو بسیار ممنونم.» پرستو دانه یاقوت را از قبضه شمشیر شاهزاده بیرون آورد، و آن را در منقار گرفت و بر فراز شهر به پرواز درآمد. از کنار برج کلیسای بزرگ گذشت، آنجا که مجسمه‌های فرشتگان را نصب کرده‌اند، و همه از مرمر سفید است، از پهلوی قصر گذشت و صدای رقص و طرب به گوشش رسید. دختر صاحب جمالی با محبوبش روی مهتابی آمد. محبوبش به او گفت: «این ستاره‌ها چه جلالی دارند و سلطان عشق هم چه جلالی دارد.» دختر جواب داد: «خدا کند لباسم برای مجلس فرداشب حاضر باشد، داده‌ام روی آن گلدوزی کنند، اما این خیاط‌ها خیلی تنبل‌اند.» پرستو از فراز رود گذشت و فانوس‌هایی را دید که از دکل‌های کشتی‌ها آویزان بود. از فراز محله کلیسا گذشت و دید که پیرمردها با هم چانه می‌زنند و پول‌هایشان را در ترازوهای مسی وزن می‌کنند. سرانجام به آن خانه رسید که مقصدش بود و به درون آن نظر نمود، دید که طفل از سوز تب بی‌قرار است و مادرش از فرط خستگی به خواب رفته است. پرستو به داخل اتاق جست و دانه یاقوت را روی میز پهلوی انگشتانه آن زن گذاشت. بعد آرام و آهسته بر گرد تختخواب بیمار پرواز نمود و با بال‌هایش پیشانی کودک را باد می‌زد. کودک گفت:‌ «آه چه خوب خنک شدم، حالم باید بهتر شده باشد.» سپس به خواب خوشی فرو رفت. آنگاه پرستو نزد شاهزاده شادکام بازگشت و هر چه کرده بود برایش حکایت کرد. گفت: «عجب! با اینکه هوا خیلی سرد است من حالا دیگر سرما را حس می‌کنم.» شاهزاده در جواب گفت: «علتش این است که کار خیری کرده‌ای.» پرستوی کوچک از این گفته شاهزاده بر سر فکر آمد و خوابش برد. طبیعتش چنین بود که وقتی به عالم فکر می‌رفت خوابش می‌گرفت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.