جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: دوندۀ هزارتو
دوندۀ هزارتو فیلمی علمی-تخیلی و اکشن، محصول سال ۲۰۱۴ سینمای امریکاست. در این فیلم، بازیگرانی چون دیلن اوبرایان، کایا اسکودلاریو، ویل پولتر و توماس سنگستر به نقش آفرینی پرداختهاند. فاکس قرن بیستم توزیعکنندۀ این فیلم ۱۱۳ دقیقهای بود. فیلمی که از روز ۱۹ سپتامبر سال ۲۰۱۴ اکرانش را آغاز کرد و با آنکه فقط ۳۴ میلیون دلار هزینه ساختنش بود، در گیشه ۳۴۸ میلیون دلار فروش کرد. توماس به همراه تعدادی از نوجوانان همراهش در جایی عجیب و مارپیچ از خواب بیدار میشود. چه اتفاقی افتاده و چرا چیزی به خاطر نمیآورند؟ آیا آنها میتوانند با چیدن قطعات پازل خاطرات متوجه شوند که واقعیتِ ماجرا چیست و چه اتفاقی افتاده؟ فیلم، از کتاب جیمز دشنر اقتباس شده است. اینجا آخر است. اهرامن همه چیز را از توماس گرفته است: زندگیاش، حافظهاش و حالا دوستانش، اما سرانجام وقت پایان است. آزمونها پس از آزمایشی نهایی به اتمام میرسند. کسی زنده خواهد ماند؟ توماس بیش از آنچه اهرامن فکر میکند، به خاطر میآورد و همین کافی است تا توماس نتواند یک کلمه هم از گفتههای آنها را باور کند. حقیقت هراسانگیز است. توماس هزار تو را پشت سر گذاشت. از دشت جهنم جان سالم به در برد. هر کاری برای نجات دوستانش انجام داد. اما حقیقت چیزی است که شاید به همه چیز پایان دهد. زمان دروغ به پایان رسیده است.قسمتی از کتاب دونده هزار تو: درمان مرگ
توماس آرزو کرد کاش معطل نکرده بود. باید وقتی فرصتش را داشت فرار میکرد. دستهای از آدمها به جلو هجوم بردند و راه را سد کردند. برندا حتی اگر تلاش هم میکرد، نمیتوانست برگردد. توماس چسبیده به میز باقی ماند و در بهتی خاموش، دو مرد دست به گریبانِ روی زمین را تماشا میکرد که مشت میزدند، یقۀ همدیگر را میگرفتند و سعی داشتند به دیگری غلبه کنند. توماس متوجه شد به جزء اینکه ممکن است به خاطر جمعیت فراری آسیب ببیند، جای هیچ نگرانی دیگری نیست. او مصون بود. باقی مردم درون مغازه به این خاطر که فهمیده بودند ویروس آنقدر نزدیک است وحشت کرده بودند و واضح بود احتمالش وجود دارد حداقل یکی از آنها مبتلا به ویروس شود. تا زمانی که دور از هیاهو میماند، احتمالاً جایش امن بود. کسی به پنجره کوبید، توماس برگشت و برندا را دید که کنار مینهو و خورخه در پیادهرو ایستاده است؛ برندا با حالتی جنونآمیز به او اشاره میکرد از آنجا خارج شود اما توماس میخواست ماجرا را تماشا کند. پیراهن قرمز بالاخره مرد را به زمین دوخت. دوباره با آن صدای مکانیکی مورمورکننده فریاد کشید: دیگه تموم شد! اونا توی راه هستن. مرد بیمار دست از تقلا کشید و شروع به زاری کرد. آن لحظه بود که توماس متوجه شد مغازه خالی از جمعیت شده و کسی جز آن دو مرد و توماس در کافه نیستند. سکوتی وهمآلود ایجاد شده بود. نگهبان به توماس نگاهی انداخت. چرا هنوز اینجایی بچه؟ دلت میخواد بمیری؟ البته نگذاشت توماس جوابی بدهد. اگه میخوای همین اطراف بمونی، یه کار مفید کن. اسلحهام رو پیدا کن. توجهش را به مردی که دستگیر کرده بود داد. توماس حس میکرد در رؤیایی گیر کرده است...
در حال بارگزاری دیدگاه ها...