جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: جنایت و مکافات (۱۹۸۳)
جنایت و مکافات فیلمی است به کارگردانی آکی کوریسماکی و محصول سال ۱۹۸۳ سینمای فنلاند. در این فیلم، بازیگرانی چون مارکو تویکا، آینو سپو، اسکو نیکاری، هانو لائوری، اُلی تومینن و ماتی پلونپا به نقشآفرینی پرداختهاند. فیلمبرداریِ این فیلم را تیمو سالمینن و تدوین آن را ویکو آلتونن به پایان رساندهاند. جنایت و مکافات نخستین فیلم بلند کوریسماکی است که براساس رمانی از فئودور داستایفسکی، نویسنده بزرگ روس، ساخته شده است. اکرانِ این فیلمِ ۹۳ دقیقهای در روز دوم دسامبر سال ۱۹۸۳ آغاز شد. داستایفسکی جنایت و مکافات را در سالِ ۱۸۶۶ نوشت. او هفت سال پیش از نگارشِ آن، در سال ۱۸۵۹، در نامهای به برادرش گفته بود که طرحِ این داستان را در زندان ریخته، در دورانی که با درد و دریغ و سرخوردگی روزگار میگذراند. او این اثر را اقرارنامهای در شکل رمان خوانده بود و گفته بود قصد دارد آن را با خونِ دلش بنویسد. داستایفسکی زمانی به نگارشِ این داستان دست یازید که رویدادها و مضامینِ آن را طی بیست سال، با گوشت و خونِ خود آزموده بود. جنایت آرمانخواهانه از مفاهیم مهم اندیشهی انقلابی در روزگار او بود، و او خود درگیر این پدیده شده بود؛ اما این اندیشه تنها مضمونِ مورد نظر او نبود. مضمون فلسفی دیگری هم بود که، همزمان با طرح این اثر، در اندیشهی فلسفی غرب شکل گرفته بود: اَبَرانسان. پیش از داستایفسکی، هگل، فیلسوفِ آلمانی در آثار خود به طرح مختصات کلی این انسان برتر پرداخته بود. هگل اَبرانسانی طرح کرده بود حاملِ مقاصد شریف و متعالی؛ انسانی که میگفت اگر هدف شریف و متعالی باشد، وسیلهی رسیدن به آن، هر چه باشد، توجیهپذیر و منطقی است. ابرانسانِ هگل انسانی است برتر از انسانهای عادی، با اهدافِ شریف و برین و انسانساز که تنها در جهتِ خیر و صلاح بشر گام برمیدارد و دغدغهاش شریف بودن و متعالی بودن این هدف است. براساس نظریهی هگل، اگر آرمان شریف و متعالی یا آسمانی باشد، کشته شدن هزاران یا میلیونها انسان اهمیتی ندارد. چندی بعد از نگارش این اثر به قلم داستایفسکی بود که فیلسوف دیگری در غرب، با نام فردریش نیچه، به طرح مشخصات یک ابرانسانِ دیگر همت گماشت، انسانی که خواست و هدفش قدرت بود.قسمتی از کتاب جنایت و مکافات، منبع اقتباسی فیلم:
اگر تا حالا اتاقِ مرا تفتیش کرده باشند، چه؟ اگر همین الان آنها را آنجا ببینم، چه؟ اما این هم اتاقش: همهچیز سر جاش بود. به هیچچیز دست نخورده بود. هیچکس آنجا نبود. کسی نگاه هم به آن نینداخته بود. حتی ناستاسیا هم دست به چیزی نزده بود. اما، وای خدا، چطور توانسته بود این همهچیز را در آن سوراخ جا بگذارد؟ دوید و رفت کنج اتاق، دست زیرِ کاغذ دیواری کرد و چیزها را بیرون آورد و چپاند توی جیبهاش. رویِ هم هشت قلم بود: دو تا قوطی ِکوچک، هر کدام با یک جفت گوشواره یا چیزی شبیهِ آن-درست نگاهش نکرد؛ چهار تا قوطیِ جلد چرمی کوچک؛ یک زنجیر که لای یک تکه کاغذ روزنامه پیچیده بودند؛ یک چیزِ دیگر هم لای یک تکه کاغذ روزنامه بود، شبیهِ نشان. همه را چپاند تویِ جیبهای نیمتنه و شلوارش و سعی کرد تا میتواند هر کدام را در یک جیب بگذارد و خوب استتارشان کند. کیف پول را هم با چیزهای دیگر برداشت. بعد از اتاق بیرون رفت و اینبار در را چهار طاق باز گذاشت. گامهای تند و محکمی برمیداشت، و با اینکه به کلی از پا افتاده بود، مغزش هنوز کار میکرد. میترسید تعقیبش کنند، میترسید تا نیم ساعت یا حتی یک ربع دیگر، حکم جلبش را صادر کنند؛ پس لازم بود تکتکِ آثارِ جرم را هرچه زودتر از بین ببرد. تا توانی داشت و هنوز فکرش کار میکرد، نباید بیکار مینشست... اما کجا برود؟ این کار تصمیمش از خیلی وقت پیش گرفته شده بود: همهچیز را میاندازیم توی کانالِ کاترینسکی و خلاص! شتر دیدی ندیدی! این تصمیم را دیشب گرفته بود، در حال هذیان، در آن لحظاتی که -خوب یادش بود- چندبار سعی کرده بود از جا بلند شود و برود بیرون و زود، هر چه زودتر، آنها را یک جا گم و گور کند؛ اما گم و گور کردنِ آنها کار سادهای نبود. نیم ساعت، شاید هم بیشتر، در طول کانال کاترینسکی راه رفت، و هر بار که به پلههای کانال رسید، اطرافش را به دقت وارسی کرد؛ اما اجرای نقشه کارِ حضرت فیل بود: پای پلهها، یا تختهپاره انداخته بودند و زنها داشتند رخت میشستند یا قایقها لنگر انداخته بودند و مردم رفتوآمد میکردند. تازه از باراندازها هم ممکن بود ببینندش. اگر مخصوصاً از پلهها پایین میرفت و میایستاد و چیزی را در آب میانداخت، مگر میشد سوءظن ایجاد نکند؟ و تازه، اگر قوطیها به جای اینکه فرو بروند، رویِ آب شناور میشدند، چه؟
در حال بارگزاری دیدگاه ها...