جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
سینما-اقتباس: جزیرۀ گنج (۱۹۵۰)
فیلمی است به کارگردانی بایرون هاسکین و محصول سال ۱۹۵۰ سینمای امریکا. در این فیلم بازیگرانی همچون بابی دریسکال، رابرت نیوتن، بازیل سیدنی، فرد کلارک و جان لوری به نقشآفرینی پرداختهاند. اکران این فیلم ۹۶ دقیقهای، از روز ۲۲ ژوئن ۱۹۵۰ در بریتانیا و از ۲۹ ژوئیه ۱۹۵۰ در ایالات متحده آغاز شد. شرکت آر.ک.او هم توزیعکنندۀ این فیلم بود. فیلم از رمان درخشان رابرت لویی استیونسن به همین نام اقتباس شده است. رابرت لویی استیونسن تنها فرزند توماس استیونسن یکی از بهترین مهندسان شهر بود. او که از کودکی، ضعیف و مریض احوال بود، پس از سفر به کشورهای مختلف، سالهای آخر زندگی را در سرزمین دلخواهش سامو گذراند. مردم بومی او را قصهگوی قصهها نامیدهاند. دریانوردی پیر در مسافرخانهای میمیرد و جیم در صندوقچۀ او نقشۀ گنجی را مییابد. او و دوستانش به جزیرهای دور سفر میکنند، اما دزدان دریایی خطرناکی نیز به دنبال این گنج هستند.قسمتی از رمان جزیرۀ گنج:
من تمام چیزهایی را که دربارۀ ناخدا میدانستم، به مادرم گفتم و اضافه کردم که او از من خواسته بود نزد دکتر لیوسی بروم و او را از ماجرا باخبر کنم، زیرا میترسید که صندوقچهاش را بدزدند. من و مادرم وحشتکرده بودیم. ناخدا روی کف سالن پذیرایی افتاده بود و هر لحظه ممکن بود که مرد نابینا دوباره برگردد. تصمیم گرفتیم که از روستاییان کنار مسافرخانه کمک بخواهیم و پیش از حملۀ دزدها به مسافرخانه، صندوقچه را باز کنیم و پول طلبهایمان از ناخدا را برداریم. اما روستاییان از آمدن به مسافرخانه میترسیدند، چون بعضی از آنها غریبههایی شبیه به قاچاقچیها را در جاده و عدهای دیگر، کشتی عجیبی را در خلیج دیده بودند. فقط پسرکی حاضر شد که سواره برود و به دکتر لیوسی خبر بدهد تا با افراد مسلحش به کمک ما بیاید. به ناچار، به مسافرخانه برگشتیم و تصمیم گرفتیم که خودمان از آن دفاع کنیم. من در مسافرخانه را قفل کردم. مادرم فانوسی آورد و درحالیکه دستدردست، همدیگر را گرفته بودیم، به سالن پذیرایی رفتیم. ناخدا، همچنان با شکم روی زمین افتاده بود. مادرم آهسته گفت: جیم! کرکره را بکش. ممکن است بیایند و داخل سالن پذیرایی را نگاه کنند. بعد درحالیکه بغض کرده بود، گفت: اول باید کلید صندوقچه را پیدا کنیم. حالا، کی جرئت دارد به مُرده دست بزند؟ فوری زانو زدم. کنار دست ناخدا، تکه کاغذی افتاده بود که روی یک طرفش خالی سیاه نقش بسته بود. حدس زدم باید همان علامت سیاه باشد. آن را برداشتم. روی یک طرف آن نوشته بود: فقط تا ساعت ۱۰ امشب وقت داری. در همین موقع، ساعت دیواری قدیمیمان، ششبار به صدا درآمد. مادرم گفت: زود باش جیم، کلید را پاک کن! جیبهای ناخدا را جستوجو کردم، اما از کلید اثری نبود. مادرم گفت: شاید با نخ انداخته دور گردنش. با بیمیلی دکمههای زیر گردنش را باز کردم. کلید صندوقچه آنجا بود. نخ کثیف کلید را با چاقوی خودش بریدم و با عجله به اتاق طبقۀ بالا رفتیم. صندوقچه، سر جای همیشگیاش بود. با اینکه قفل صندوق سفت و خشک بود، اما مادرم بهآسانی آن را باز کرد. داخل صندوق، بوی توتون میداد. روی وسایل داخل صندوق، یک دست لباس و یک ساعت قدیمی اسپانیایی بود، اما چیزی را که میخواستیم پیدا نکردیم. زیر خرتوپرتها، کتی سنگین و کهنه بود که بر اثر رطوبت زیاد دریاها، نمک روی آن را پوشانده و سفید کرده بود. مادرم با بیحوصلگی آن را بیرون کشید. ته صندوقچه، فقط یک بسته و کیسهای محکم پر از سکه بود. دور بسته را که به نظر کاغذ میآمد، با پارچهای روغنزده دوخته بودند. مادرم گفت: من فقط همانقدر که به ما بدهکار است برمیدارم و به آن آدمهای رذل نشان میدهم که زن درستکاری هستم. یک کیسه بیاور!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...