جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: بادبادک‌‌باز

سینما-اقتباس: بادبادک‌‌باز بادبادک‌باز فیلمی است به کارگردانی مارک فورستر و محصول سال ۲۰۰۷ سینمای امریکا. در این فیلم، بازیگرانی چون خالد عبدالله، زکریا ابراهیمی، همایون ارشادی و احمد محمدی‌زاده به نقش‌آفرینی پرداخته‌اند. آلبرتو ایگلسیاس برای این فیلم ۱۲۸ دقیقه‌ای موسیقی متن ساخته و مت چز نیز آن را تدوین کرده است. فیلم بادبادک‌باز اقتباس وفادارانه‌ای است از رمانی به همین نام نوشته خالد حسینی. جریان روایی قصه در خاک افغانستان می‌گذرد؛ اما فورستر به علت رعایت مسائل امنیتی مجبور شد لوکیشن تصویربرداری را به شرق آسیا و کاشغر چین منتقل کند. در بادبادک‌باز، بیشتر دیالوگ‌های این فیلم به زبان فارسی دری است و تعداد کمی هم دیالوگ انگلیسی دارد. از این رو، بازیگران برای بازی در این فیلم، تحت آموزش‌های فشرده‌ی این زبان و لهجه قرار گرفتند. این فیلم در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۷ اکران شد و دی‌وی‌دی و اچ‌دی‌وی‌دیِ آن، یکسال بعد، در سال ۲۰۰۸، منتشر شد. امیر، کودکی که در کابل ساکن است، با پسر خدمتکارشان حسن، دوست است. او حالا حسن را رها کرده و از این بابت دچار خود‌خوری شده است. وضعیتی که خود، شمایی کلی است از وضعیت کشور افغانستان. حسینی نویسنده رمانِ بادبادک‌باز در خلال صفحات این کتاب، نگاهی انتقادی دارد به وقایع تاریخ معاصر افغانستان. از کاستی‌های اجتماعی تا دخالت‌های قوای خارجی و مهاجرت افغان‌ها به کشورهای همسایه و ایالات متحده. نگاهی که در فیلم هم انعکاسی تصویری دارد.

قسمتی از کتاب بادبادک‌باز، منبع اقتباسی فیلم:

داشتم به آن روزی که در سال ۱۹۷۴، بعد از عمل لبِ شکری حسن، که توی اتاق بیمارستان بودیم، فکر می‌کردم. بابا، رحیم خان، علی و من دور تخت حسن جمع شده بودیم و او را تماشا می‌کردیم که داشت توی آینه‌ی دستی، لب جدیدش را برانداز می‌کرد. حالا تمام کسانی که توی آن اتاق بودند یا مرده بودند یا در حال مرگ بودند. به جز من. بعد چیز دیگری دیدم: مردی جلیقه‌ی جناغی به تن، سرِ کلاشینکفش را پس کله‌ی حسن فشار می‌دهد. صدای انفجار توی خیابان خانه‌ی پدری‌ام طنین می‌اندازد. حسن تالاپی می‌افتد روی آسفالت و جانِ وفادارِ ناکامش از تن جدا می‌شود، مانند بادبادکی رها توی باد، از همان‌ها که همیشه دنبال‌شان می‌دوید. رحیم خان گفت: «طالبان خانه را گرفته. بهانه‌اش هم این بوده که متجاوزی را از خانه بیرون کرده. موضوع قتل فرزانه و حسن با سرپوش دفاع از خود مختومه اعلام شده. هیچ‌کس در این مورد لام تا کام حرفی نزده. به نظرم بیشتر به خاطر ترس از طالبان. تازه هیچ‌کس به خاطر دو تا خدمتکار هزاره‌ای جانش را به خطر نمی‌اندازد.» پرسیدم: «به سهراب چه کردند؟» احساس درماندگی و پوچی به من دست داد. رحیم خان به سرفه افتاد که مدتی طولانی ولش نکرد. بالاخره وقتی سرش را بلند کرد، صورتش سرخ شده بود و چشم‌هایش کاسه‌ی خون. «شنیده‌ام توی پرورشگاهی توی کارته‌سه است. امیر جان...» دوباره سرفه امانش نداد. وقتی سرفه‌اش بند آمد، شکسته‌تر از چند لحظه پیش به نظر می‌آمد، گویی با هر سرفه‌ی شدید چند سال پیرتر می‌شد. «امیر جان گفتم بیایی اینجا چون می‌خواستم قبل از مردنم تو را ببینم، اما فقط این نیست.» هیچ چیز نگفتم. فکر می‌کنم می‌دانستم چی می‌خواهد بگوید. گفت: «اَزت می‌خواهم بروی کابل. ازت می‌خواهم بروی و سهراب را بیاوری اینجا.» تلاش کردم کلمه‌های مناسبی پیدا کنم. هنوز مجال پیدا نکرده بودم تا با خبر مرگ حسن کنار بیایم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.