جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

سینما-اقتباس: آدمکش‌ها (۱۹۵۶)

سینما-اقتباس: آدمکش‌ها (۱۹۵۶) آدمکش‌ها فیلمی است به کارگردانی آندری تارکوفسکی و محصول سال ۱۹۵۶ سینمای اتحاد جماهیر شوروی. تارکوفسکی این فیلم را که درواقع در قالب یک پروژه‌ی دانشجویی ساخته شد، با کمک دو تن از هم‌کلاسی‌هایش، ماریکا بیکو و الکساندر گوردون، ساخت. فیلم سه بازیگر اصلی داشت: واسیلی شوکشین، الکساندر گوردون و خودِ آندری تارکوفسکی. همچنین آندری تارکوفسکی به همراه الکساندر گوردون فیلمنامه‌ی این فیلم را نوشتند. این فیلم کوتاهِ ۱۹ دقیقه‌ای با اقتباس از داستان آدمکش‌ها، به قلم ارنست همینگوی، ساخته شد. یک غذاخوری معمولی و کاملاً عادی محل رخداد قضایای داستان بود. داستانی که حال و هوایی جنایی و خوش ریتم داشت و قرار بود در آن دو آدمکش، دست به جنایتی عجیب بزنند. داستان این فیلم در زمره محبوب‌ترین آثار همینگوی است.

قسمتی از داستان آدمکش‌ها، منبع اقتباسی فیلم:

تا حالا دو آدم دیگر به خوراکپزی آمده و رفته بودند. جورج وقتی به آشپزخانه رفته بود تا ساندویچ ژامبون و تخم‌مرغ درست کند و به دست مشتری بدهد تا ببرد، ال را در آشپزخانه دیده بود که کلاه مِلونش را عقب زده، روی چهارپایه‌ای کنار دریچه نشسته و تفنگی را که دو لولش را کوتاه کرده بودند روی رف آن تکیه داده است. نیک و آشپز را پشت‌به‌پشت هم در گوشه‌ای دیده بود که دهان هر کدام با حوله‌ای بسته بود. جورج ساندویچ را درست کرده بود، لای کاغذ روغنی پیچیده بود، توی پاکتی گذاشته و آورده بود و مرد پولش را داده و رفته بود. مکس گفت: «تو پسر زبل همه‌کاره‌ای. آشپزی می‌کنی و خیلی کارهای دیگه. هر دختری زیر دست تو یه زن حسابی میشه، پسر زبل.» جورج گفت: «خدمت‌تون عرض کنم که دوست‌تون، اُل اندرسن، دیگه پیداش نمی‌شه.» مکس گفت: «ده دقیقه براش صبر می‌کنیم.» مکس به آینه و ساعت دیواری نگاه کرد. عقربه‌ها ساعت هفت را نشان می‌دادند و بعد هفت و پنج دقیقه را. مکس گفت: «بیا دیگه، اَل. بهتره بریم. نمی‌آد.» اَل از آشپزخانه گفت: «خوبه پنج دقیقه دیگه هم صبر کنیم.» پنج دقیقه بعد مردی وارد شد و جورج گفت که آشپز بیمار است. مرد گفت: «چرا یه آشپز دیگه نمی‌گیرین؟ پس دَرِ این خوراکپزی رو تخته کنین.» و بیرون رفت. مکس گفت: «بیا دیگه، ال.» «تکلیف این دو پسر زبل و کاکاسیاه چی میشه؟» «ما کاری با اون‌ها نداریم.» «به همین سادگی؟» «آره، بابا. اینجا دیگه کاری نداریم.» ال گفت: «من که خوشم نیومد. زه زدیم. تو نمی‌تونی دَرِ دهن‌تو چفت کنی.» مکس گفت: «گور پدرشون. آدم که نمی‌تونه عبوس بگیره بشینه.» ال گفت: «گفتم که، تو نمی‌تونی درِ دهن‌تو چفت کنی.» از آشپزخانه بیرون آمد. برجستگیِ تفنگِ ‌دو لولِ‌ کوتاه‌شده در زیر کمر پالتوی تنگش دیده می‌شد. پالتوی خود را با دست‌های دستکش‌پوش صاف کرد. به جورج گفت: «خداحافظ. بخت بلندی داری.» مکس گفت: «راست می‌گه، برو تو مسابقه‌ها شرطبندی کن، پسر زبل.» هر دو از در بیرون رفتند. جورج از پنجره آن‌ها را نگاه می‌کرد که از زیر تیر چراغ برق گذشتند و به آن سوی خیابان رفتند. با آن پالتوهای تنگ و کلاه‌های ملون به گروه دو نفره‌ی نمایش شاد شبیه بودند. جورج از درِ متحرک به آشپزخانه رفت و نیک و آشپز را باز کرد. سام آشپز گفت: «هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد چنین بلایی سرم بیاد. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد چنین بلایی سرم بیاد.» نیک بلند شد ایستاد. هیچ‌گاه حوله‌ای در دهانش فرو نکرده بودند. گفت: «بگو ببینم، چه غلطی کردن؟ خیلی گنده‌گویی می‌کرد.» سعی می‌کرد خود را از تک و تا نیندازد. جورج گفت: «خیال داشتن ال اندرسنو بکشن. خیال داشتن وقتی وارد می‌شه شام بخوره با گلوله حسابشو برسن.»
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.