عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
سلام به هفتاد سالگیام/ عشق به روایت عزیز نسین
کتاب «سلام به هفتاد سالگیام»، نوشتهی عزیز نسین، به همت نشر مروارید به چاپ رسیده است. «سلام به هفتاد سالگیام» برخلاف کارهای طنز این نویسنده، مشتمل بر یازده داستان عاشقانه است که در همهی آنها شخصیت اصلی داستان پیرمرد یا آدم میانسالی است که در دوران کهنسالی عاشق شده است. نویسنده در این داستانها سعی کرده نگاه مردم به مقولهی عشق در نیمهی دوم زندگی انسانها، تناقض موجود میان سن آدمها و احساسات عاطفیای را که نابهنگام در آنها ظهور میکند، به تصویر بکشد.
محمد نصرت نسین، معروف به عزیز نسین، شاعر، نویسنده و مترجم، سال ۱۹۱۵ در استانبول به دنیا آمد. بعد از گذراندن تحصیلات مقدماتی، وارد مدرسهی نظامی کولهلی شد، سال ۱۹۳۷، در مدرسهی جنگ آنکارا به تحصیل ادامه داد و به درجهی ستوانی رسید و در کنار اندوختههای نظامیاش به تحصیل در رشتهی هنرهای تزئینی دانشکدهی هنرهای زیبا پرداخت.
سال ۱۹۴۶، با صباحالدین علی، روزنامهی طنزی به نام مارکو پاشا را که جنجال بسیاری به راه انداخته بود، منتشر کرد. او بهخاطر نوشتن کتابچهی منتشرنشدهای با عنوان «به کجا میرویم؟» در انتقاد از کمکهای امریکا به ترکیه که تحت لوای دکترین ترومن انجام میشد، به هشت ماه حبس و سه ماه و سه روز بازداشت در ادارهی امنیت شهر بورسا محکوم شد. مدتی بعد به خاطر کتاب «عزیزنامه» دوباره دستگیر شد. سال ۱۹۵۰، در محلهی لِوِنت مغازهای اجاره کرد و یک کتابفروشی به راه انداخت. چون این کار کفاف مخارج زندگیاش را نمیداد، سال ۱۹۵۳، در منطقهی بِیاوغلو آتلیهی عکاسی باز کرد. یک سال بعد شروع به نوشتن داستانهایی با نام مستعار در مجلهی آک بابا کرد. عزیز نسین در طول زندگی ادبیاش از دهها اسم مستعار استفاده کرد.
سال ۱۹۵۶، در مسابقهی طنزی که در کشور ایتالیا و در شهر بوردیگرا برگزار شد شرکت کرد و با داستان «مراسم دیگ» توانست جایزهی نخل طلایی را به دست بیاورد. این جایزه نقطهی عطفی در زندگی ادبی او بود. از آن پس، نوشتههایش را با نام اصلی خود منتشر کرد.
عزیز نسین در یکی از مصاحبههای خود با مجلهی هنری روزنامهی ملیت دربارهی نوشتهی طنز گفته است: «چیزی که مرا به نوشتن واداشت، شرایط زمان بود. به صورت خلاصه میتوانم بگویم در کل طنز فریاد پر از خشمی است که از گلوی فقر و محرومیت بیرون میریزد. البته باید بگویم هرکسی که سختی کشیده، الزاماً نمیتواند طنزنویس شود، اما شرایط ناگوار میتواند قریحهی طنز را در فرد شکوفا کند.»
طنزهای اجتماعی و سیاسی نسین حاکمان و مردمی را که چنین حاکمانی را شایستهی خود میدانند، بیپروا مورد هدف قرار میدهند.
قسمتی از کتاب سلام به هفتاد سالگیام:
مرد وارد سالن هتل شد. توی سالن چند نفر در گروههای دو یا سه نفری نشسته بودند. دختری که تنها نشسته بود، احتمالاً همان کسی بود که برای او نامه نوشته و قول داده بود که آن روز در آن مکان همدیگر را ببینند. دختر پشت به در نشسته بود. مرد، دختر را از پشت سر میدید. اولین چیزی که به چشم مرد خورد، موها و کفشهای دختر بود. کفشهای چرم بژ ورزشی با پاشنهی کائوچویی و موهای زرد تیره. مرد به کفش اهمیت میداد. کفش بهترین نشانگر شخصیت انسان بود. کهنه یا نو بودن و نیز طرح و رنگ کفش مهم نبود. با کفش میشد به سلیقه، ذکاوت و سطح فکری شخص پی برد. سالها پیش رابطهاش با یک زن را بدون هیچ دلیلی به خاطر کفشی که زن به پا میکرد، قطع کرده بود.
دختر از یک کشور دیگر آمده بود. یکی از دوستانش او را توصیه کرده بود. دانشمند جوانی بود. تخصصش فلسفه و تاریخ فلسفه بود.
نزد دختری که از پشت سر موهای زرد و کفشهای ورزشیاش را دیده بود رفت و خودش را معرفی کرد. دختر با تبسم دستش را دراز کرد. با هم دست دادند. مرد نشست.
اصلاً فکر نکرده بود دختر تا این حد زیبا باشد؛ اما چیزی فراتر از زیبایی بود. مثل آنکه ستارهی بخت هم بودند، خونشان برای هم جوشیده بود. پیوند نامعلومی بود که میتوانست بین دو انسان باشد. دو آدم که نیرویی آنها را به سوی هم میکشد، همیشه به روی هم میخندند، تبسم میکنند. برای هر چیزی بهانهای برای خندیدن پیدا میکنند یا دربارهی چیزهایی حرف میزنند که باعث خندهشان شود.
مرد به او توصیه کرد به مکانی بروند که بتوانند راحتتر صحبت کنند. دختر گفت: «باشد.» مرد از «باشد» گفتن دختر خیلی خوشش میآمد. تنها یک کلمه بود اما همین یک کلمه را متفاوتتر از بقیهی واژهها به زبان میآورد. نه، نحوهی تلفظ دختر درست نبود. مرد هم از همین شیوهی تلفظ غلط دختر خوشش میآمد. به همین دلیل مرتب از دختر میخواست که کلمهی «باشد» را تکرار کند. مرد از آن آدمهایی بود که بهراحتی و به هر بهانهی کوچکی خوشحال میشد. وقتی دختر با تلفظ غلطش کلمهی «باشد» را تکرار میکرد، مرد با خوشحالی میخندید.
سوار اتومبیلی شدند و به کازینوی تروتمیزی که توی جنگل قدیمی داخل شهر بود رفتند.
دختر میخواست بداند در چه رابطهای و چگونه میتواند به مرد کمک کند؛ اما او هنوز حتی نمیدانست کار مرد چیست. نمیدانست کارش چیست اما از صحبتهایی که تا آن لحظه با او کرده بود، فهمیده بود که او مردی دوستداشتنی، باهوش و روشنفکر است. پرسید شغلش چیست.
مرد گفت: «کیمیاگر هستم.»
دختر زد زیر خنده. معلوم بود که شوخی میکند. مگر در این دوره و زمانه چیزی به اسم کیمیاگری هست؟
مرد گفت: «چرا باور نمیکنی؟ من آخرین کیمیاگر دنیا هستم.»
دختر گفت: «آخرین کیمیاگر دنیا مرده است. فکر کنم چند صد سال از این اتفاق گذشته است.»
کیمیاگر گفت: «تا وقتی این دنیا پابرجاست، آخرین کیمیاگرها هم در جهان خواهند بود. دنیا هیچوقت بدون کیمیاگر نخواهد ماند.»
دختر فیلسوف با تکیه بر معلومات عمیق فلسفیاش، با لحن استهزاآمیز پرسید: «شما هم مثل همهی کیمیاگرها دنبال آن سنگ فلسفی هستید که آهن را به نقره و مس را به طلا تبدیل میکند؟»
با دیدن سکوت کیمیاگر، که خنده بر لبانش خشکیده و اخم بر چهرهاش نشسته بود، گفت: «کیمیاگرهای قدیمی که فکر میکردند با استفاده از سنگ فلسفه میتوانند یک ماده را به مادهی دیگر یا مواد معدنی بیارزش را به نقره یا طلا تبدیل کنند، سعی و تلاش بیهودهای انجام داده بودند. سرانجام ناممکن بودن این کار معلوم شد و کیمیاگری هم از بین رفت. اگر چنین نبود، امروز در دانشگاهها آموزش کیمیاگری وجود داشت. در کدام دانشگاهها کیمیاگری تدریس میشود؟»
کیمیاگر درحالیکه سعی میکرد با وجود ناراحتی خنده بر لبانش باشد، گفت: «کیمیاگری علمی است که با بررسی عالم صغیر و ریزترین اتمهای دنیا میتوان به درک عالم کبیر رسید.»
دختر با خندهی استهزاآمیز و غلیظی گفت: «بله، باور دارند که برای درک اسرار عالم کبیر و برای فهم جوهرهی هستی، حرفها و عددها نیروهای پنهان دارند. گمان میکنند که با طلسمها و جادوها میتوانند سنگ فلسفه را بیابند و مس را به طلا تبدیل کنند.»
سلام به هفتاد سالگیام را صابر حسینی گردآوری و ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۵۶ صفحهی رقعی با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
خرید کتاب سلام به هفتاد سالگیام