عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
سفرنامهی تاجیکستان-سفر با منصور ضابطیان
چند روزی دیر رسیدهام اما هنوز میشود رد پای نوروز را همهجا دید؛ در همان سالن پروازهای ورودی که پر است از بنرهایی که به زبان روسی و گویش فارسی نوروز مبارک میگویند.
تاجیکها جشن نوروز را دو روز پیش در پایتخت برگزار کردهاند و برعکس ما که نوروز را در خانهها حبس میکنیم، آنها به ورزشگاه شهر میروند و تا میتوانند میزنند و میخوانند و میرقصند؛ حتی رییسجمهورشان، محترم امامعلی رحمان، هم پای ثابت این بزن و بکوب نوروزی است.
از نوروز که بگذریم، بهار و شکوفههایش از همان فراز شهر خودنمایی میکند. شکوفههای بادام و سیب و آلو، بنفشههایی که دوشنبه را فرش کردهاند و ترکیبی از نسیم و نم باران.
چمدانم را از روی ریل برمیدارم و بین جمعیتی که برای استقبال از مسافران آمدهاند دنبال علیشیر میگردم. از او فقط به اندازهی عکس پروفایل واتسَپش تصویری در ذهن دارم و البته او هم مرا به اندازهی همان یک عکس در خاطر سپرده است. علیشیر را دو-سه هفته پیش از سفر در اینترنت پیدا کرده بودم و فقط از او اطلاعاتی دربارهی کشورش میخواستم، اما او شب به شب که چت میکردیم پیشتر رفت و مهربانی ذاتی تاجیکها را اثبات کرد. توصیه کرد پولم را برای گرفتن اتاقی در هتل حرام نکنم و یک آپارتمان اجاره کنم. فکر خوبی بود و علیشیر اینجا و آنجا سپرد تا سر آخر آپارتمان خوبی توی یکی از محلههای خوب دوشنبه -نزدیک خیابان خیام- پیدا کرد.
بین جمعیت علیشیر را پیدا میکنم. مثل عکسش جدی است و لبخند نمیزند. انگار لبخندش را توی قلبش حبس کرده و دوست ندارد بنشاند روی لبش. سلام و علیکی میکنیم و نمیدانم باید به رسم خودمان با او روبوسی کنم یا نه. اما او پیشقدم میشود و گونهاش را روی گونهام میگذارد. بعد هم در حرکتی تهاجمی، دستهی چمدانم را از دستم چنگ میزند و نمیگذارد خودم چمدانم را بیاورم. وقتی از او میخواهم که بگذارد خودم بیاورمش، میگوید: شُمو مهمُن محترم هستید!
تاجیکها همهی آهای کشیدهی فارسی را تبدیل به یک اُی ملایم میکنند و همین کلامشان را در نظر ما نمکین و شاعرانه جلوه میدهد. مثلاً با تاجیکستان میگویند تُجیکستُن یا به ایران میگویند ایرُن. همانطور که به مهمان میگویند مهمُن و به شما میگویند شُمو.
علیشیر کلاس آموزش زبان را از همان توی تاکسی شروع میکند؛ دربارهی اسمش توضیح میدهد: شیر یک حیون کلان و شجع است. مُو یک شیر دیگر هم دُریم که از حیوُن میگیرند و مینوشند.
میخندم و میگویم ما یک شیر دیگر هم داریم که از آن آب میآید. چشمانش گرد میشود و میگوید: عجیب!... ما به اُن میگوییم وُدا پیروود... روسی است.
تاکسی ما را کنار حیاطی پر از شکوفههای گیلاس پیاده میکند. علیشیر همچنان نمیگذارد چمدانم را خودم بیاورم. صاحبخانه خانمی است حدودا چهل ساله و بسیار محترم. دلبر خانم که خندان است و قد بلندش در آن لباس بلندِ زیبا، کشیدهتر به نظر میرسد. روسریاش را طوری به سر بسته که موهایش معلوم نیست؛ اما مثل دیگر زنان مذهبی تاجیکستان، حساسیتی روی گردن و شانههایش ندارد.
تبریک و خوشآمد میگوید و به علیشیر میگوید از بعدازظهر منتظر برادرش بوده! چند روزی طول میکشد که بفهمم منظور تاجیکها از برادر، دوست است و منظور دلبر هم از برادرِ علیشیر، من بودهام!
آپارتمان را شبی حدوداً ۲۸ دلار اجاره کردهام. یک اتاق نشیمن دارد و یک اتاق خواب. یک حمام و دستشویی و یک آشپزخانه با امکانات موجود. جای راحتی است مخصوصاً که با چند دقیقه پیادهروی میرسم به خیابان اصلی.
چایخانهی راحت اگر بگویم شاخصترین نشانهی دوشنبه است، دروغ نگفتهام. جایی میخواندم که نوشته بود: اگر کسی به دوشنبه بیاید و به چایخانهی راحت سر نزند، انگار پاریس رفته و برج ایفل را ندیده.
چایخانه سال ۲۰۱۸ شصت ساله شد. معماری آن کار دو نفر است: کنستانتین تراسکیِ روس و میرزا رحمت عالمافِ تاجیک؛ ترکیبی از عظمت ساختمانهای روسی و ظریفکاری موروثی تاجیکها. ساختمانی دو طبقه با سقف و ستونهای چوبی و مشرف به خیابان اصلی شهر. آنچه چایخانه را جذابتر میکند، جزئیات فراوان بصری است. از کندهکاریهای روی چوبها و ستونها بگیرید تا نقاشیهای روی دیوارها. با آنکه نامش را چایخانه گذاشتهاند اما انواع غذاهای تاجیکی هم در آن ارائه میشود. کارکنان عمدتاً خانمهایی خوشبرخوردند با همان لباسهای پر از گل و گلدوزی روی مخمل.
چای در تاجیکستان یعنی چای سبز. اگر چای سیاه میخواهید باید بگویید چای کبود بیاورند. هرچند من طعم چای سیاهشان را هم دوست نداشتم. در چایخانهی راحت معمولاً یک قوری آب جوش سفارش میدادم و تیبگ خودم را تویش میانداختم. جالب اینجا بود که معمولاً هم پولی نمیگرفتند و میگفتند؛ تو که چیزی نخوردی. کمی آب جوش بوده که قیمتی ندارد!
آب جوش قیمتی نداشت اما مهماننوازی تاجیکها آنچنان قیمتی بود که دستکم من از پس پرداخت آن برنمیآمدم.
در تاجیکستان آدم احساس غربت نمیکند. گرمای رابطهها درست شبیه ایران است. مهماننوازی گاه افراطی باعث میشود احساس کنید خانهی یکی از قوم و خویشهایی رفتهاید که سر سفره آنقدر اصرار میکند غذا بخورید که بدتر معذب میشوید.
چایخانهی راحت -که نمیدانم چه کسی این اسم بامسما را برایش انتخاب کرده- گنجایش بیش از هزار نفر را دارد و در دوشنبه کسی را پیدا نمیکنید که بارها و بارها برای جشن عروسی، ختم، جشن تولد و... آنجا نرفته باشد. چایخانهها از آن دست بناهاییاند که شهرها را تعریف میکنند و به آنها هویت میدهند. ساختمانهایی که میشوند بخشی از خاطرات جمعی مردم آن شهر که در آنها تجربههای مشترک داشتهاند.
برای منِ از ایرانآمده که چنین خاطرهای از چایخانه ندارم و نخستینبار است به آنجا رفتهام، چای خوردن از جنبهی دیگری لذتبخش است. میتوانم روی بالکن مشرف به خیابان بنشینم و در لطافت نسیم بهار چای بنوشم، درحالیکه پشت سرم خیابان خیام است و پیش رویم خیابان رودکی! در شهر و شعر غرق میشوم.
وقتی از تاجیکها میپرسم که تلویزیونهای داخل ایران را میبینند یا نه، همه آدرس شبکههای GEM را میدهند و من بهسختی باید توضیح بدهم که تلویزیونهای داخل ایران جای دیگری هستند و برنامههای دیگری پخش میکنند و برنامههایی که در شبکههای ماهوارهای میبینند ربطی به فرهنگ جاری ایران ندارد؛ حتی موسیقی داخل ایران هم با آنکه با سلیقهی روز تاجیکها بسیار همخوان است، راه به جایی نمیبرد. موسیقی ایرانی از نظر تاجیکها موسیقی لسآنجلسی است و تنها خوانندهی داخل ایران که بسیار مورد توجه تاجیکها قرار گرفته، محسن چاووشی است. تاجیکها آنقدر او را دوست دارند که طبق گفتهی حکیم -صاحب سیدیفروشی خیابان خیام- چند وقت پیش یک نفر از ایران میآید و خودش را محسن چاووشی معرفی میکند و برایش کنسرت میگذارند. بلیتها بهسرعت فروش میرود اما در همان اجرای اول دست طرف رو میشود و فلنگ را میبندد!
دکتر صفرُف سیمینخوانیاش را برایم پخش میکند که پیوند خورده به آوازخوانی یکی از شاگردهایش که شعر دیگری از سیمین را به زیبایی میخواند. بعد هم رمانش را به من هدیه میدهد که به فارسی منتشر شده و اسمش «صدایی از خلوت است» و در پیشانیاش مینویسد: «تقدیم به برادر گرامی، منثور ضابطی، با آرزوی روزهای خوب خورشیدی!»
کبابها شبیه همهی کبابهایی است که میشود در منطقه پیدا کرد. چه درایران، چه در ترکیه، چه در آذربایجان و... انگار کباب در این سرزمینها نخ تسبیحی است که همهمان را به هم پیوند میدهد. البته اینجا کبابها کمی چربترند. گرسنهام، تا حدی که میتوانم یک سیخ کامل کباب با نان و سالاد مفصل سفارش دهم. همین کار را هم میکنم. کبابی که چرب است اما خوشمزه!
ترجیح میدهم چای را جای دیگری بخورم. قدمزنان در خیابان دنبال جای مناسبی میگردم که بتوانم یله بدهم و خودم را مهمان نسیم و ستاره و چای کنم. کنار قهوهخانهای، در پیادهرو چندتایی میز هست. دور یکی از میزها چند مرد تاجیک نشستهاند و نوازندهای دارد برایشان آکاردئون میزند.
آنها در خلسهی موسیقی و عطر چای فرو رفتهاند. یکی دونفرشان هم سیگار دود میکنند. همنواییشان با مرد نوازنده بیاختیار مرا کنارشان متوقف میکند. کمی میایستم و بیآنکه کسی چیزی از من بخواهد با آنها دم میگیرم:
یه دل میگه برم، برم
یه دل میگه نرم نرم
طاقت ندارم دلم دلم
بی تو چه کنم...
مردها که میبینند من هم با آنها دم گرفتهام یکباره ساکت میشوند و میگذارند من ادامه دهم. حالا یک اجرای دونفره از سلطان قلبها باقی مانده از من و نوازندهی آکاردئون. ترانه که تمام میشود، همه دست میزنیم و سؤال و جوابها شروع میشود که کی هستم و از کجا آمدهام و...
وقتی میفهمند از ایران آمدهام، چیزی توی چشمهاشان برق میزند و یکیشان نمیدانم از کجا یک صندلی دیگر پیدا میکند و اصرار میکنند کنارشان بنشینم. چای پشت چای میریزند و اگرچه اسمم را هم پرسیدهاند اما با لفظ مهمُن صدایم میکنند. واژهای که برای تاجیکها جزء عزیزترین واژههاست.
نوازندهی آکاردئون هم از همنشینی با ما بیشتر سر ذوق آمده. نه فقط به خاطر اسکناسهای سامانی که میگیرد، بلکه بهخاطر آنکه یک ایرانی دیده و میگوید عاشق ترانههای ایرانی است. یکی از مردها خاطرهی پدرش را تعریف میکند که چطور چهل-پنجاه سال پیش در اوج حکومت کمونیستی، با بدبختی رادیوهای ایرانی را با هزار پارازیت میگرفته و دلانگیزترین ترانههای فارسی را در خانه طنینانداز میکرده و مردان دیگر هم کموبیش رابطهشان با ترانههای ایرانی را مشابه همین خاطره میدانند. از همینروست که نوازنده شروع میکند ترانههای ایرانی را نواختن و ما با هم دم میگیریم. من آمدهام، پیشکش، شازده خانوم، قد و بالای تو رعنا رو بنازم و... با آنکه پاسی از شب گذشته، اما مردان رضایت جدایی نمیدهند و مدام مهمُن، مهمُنگویان برایم چای میریزند و محبت میکنند. بهانهی خستگی سفر و استراحت است که سرانجام باعث میشود خداحافظی کنیم. مردها اجازه نمیدهند دست توی جیبم کنم. حتی نوازنده هم اسکناس بیست سامانی انعام را نمیپذیرد و همه میگویند: شما مهمُن هستید.
نمیدانم کباب کار دستم داده یا سالاد همراهش آلوده بوده. هرچه هست حال خوشی ندارم. نصف شب چندبار بیدار میشوم و بقیهی ماجرا هم که گفتن ندارد. فکر میکنم تقصیر چربی بیش از حدی بوده که معدهام به آن عادت ندارد. بیاحتیاطی کردهام و به خاطر اینکه سفر به خجند خیلی کوتاه است، داروها را در چمدانم در خانهی دلبرخانم جا گذاشتهام. برای همین فردا صبح صبحانه نمیخورم و وقتی سهراب میآید تا مرا ببرد و شهر را نشانم بدهد، از او میخواهم اول از همه مرا به یک داروخانه برساند. در داروخانه، به خانمی که روپوش سفید پوشیده با زبان بیزبانی میفهمانم که مشکل چیست. سهراب هم به کمک میآید و به خانم میگوید: رَوِش دارد! خانم میپرسد: بیتابی هم دارد؟ سهراب هم میپرسد: بیتابی هم داری؟
-بیتابی چیه سهراب جان؟
-یعنی قی هم میکنید؟
میفهمم که منظور از بیتابی، حالت تهوع است. میگویم: قی نکردهام اما بیتابی دارم! و خانم روپوش سفید دو سه جور قرص توی پاکت میگذارد و میدهد دستم.
با سهراب در شهر میگردیم و او بیوقفه از شهر میگوید. از آرزوهایش. از اینکه چقدر دوست دارد بیاید زیارت خیام و عطار و حافظ و سعدی و فردوسی بزرگ.
شعر فارسی را به قول خود تاجیکها چنان نغز میخواند که لذت شعر دوچندان میشود. در دانشگاه عربی هم خوانده اما حالا هیچکدام به کارش نمیآید و در یک پروژهی ساختمانیِ اطراف خجند سرکارگر است. خانهاش دورتر است اما یک خانهی کارگری نزدیکی همان ساختمان دارد و از دیروز از من قول گرفته که امروز ناهار مهمان او و کارگرها باشم که همه پسرعموها و پسرداییهایش هستند. سهراب سی سال دارد. میپرسم: چند فرزند داری؟
میگوید: سه بچه دارم، دو دختر...
این عادت تاجیکهاست که برایشان بچه یعنی پسر، دختر هم که دختر است. اینجا هم سرنوشت تلخ زنانگی از همان لحظهی تولد آغاز میشود. زنها با آنکه در هر کوچه و خیابانی در حال کار کردن و زحمت کشیدناند -حتی به عنوان رفتگر- اما در مقایسه با مردان حقوق اجتماعی کمتری دارند. بدترین اتفاق برای یک زن در تاجیکستان جدایی از همسر است. معمولاً زنی بعد از جدایی اگر مورد حمایت پدر و برادرش قرار نگیرد، دیگر جایی در جامعه نخواهد داشت. کمتر کارفرمایی را میشود یافت که راغب باشد یک زن مطلقه را استخدام کند. بخش عمدهی زنان روسپی در تاجیکستان یا زنان تاجیکی که به این حرفه در کشورهای دیگر مشغولاند، زنانی هستند که از همسران خود جدا شدهاند.
برگردیم به قصهی سهراب و تعجب من از اینکه در سی سالگی پنج بچه دارد.
-سهراب جان چطور از پس مخارج پنج بچه برمیآیی؟
-خدا بزرگ است. کار میکنم... بچهها سالماند، خوراک میخواهند که خدا میرساند.
-توی سی سالگی پنج بچه داشتن کمی زیاد نیست؟
-راستش ما در روستایمُن برق نداشتیم. شبها هیچ سرگرمی نبود. نه تلویزیون، نه رادیو... خب ما هم سرگرمیمُن همین بود... بچه درست میکردیم!
-الان چی؟
-نه خدا رو یک جهان تشکر... الان دو سال است برق داریم. تلویزیون و رادیو هم داریم، سرمُن گرم است.
مکثی میکند و میپرسد:
-شما به چند فرزند سرگرمید؟
-من بچه ندارم.
-دختر هم ندارید؟
-نه اصلاً ازدواج نکردهام که پسر یا دختر داشته باشم.
اینبار سهراب است که تعجب میکند. تا جایی که احساس میکنم الان پایش را میگذارد روی پدال ترمز و ماشین را میکشاند به حاشیهی خاکی جاده!
-حقیقت؟
-بله، ازدواج نکردهام.
-چرا؟
-خب سبک زندگیم اینجوری بوده دیگه... کار و سفر و...
سهراب کمی سکوت میکند. معلوم است دارد با خودش کلنجار میرود که چیزی بگوید. آخر سر میگوید:
-اینجو اگر مردی بچه نداشته باشد، میگویند مرد نیست.
دوست ندارم با او سر بحث را باز کنم و بگویم که از نظر من این موضوع فقط یک چیز قراردادی است و مرد بودن هیچ امتیاز ویژه و افتخارآمیزی نیست. دوست دارم برایش فهرستی از بزرگترین زنان دنیا را ردیف کنم که جهان به آنها بیش از هر مردی مدیون است و دوست دارم دستکم اسم پادشاهان نامردی را بیاورم که حرمسرا داشتهاند و دهها فرزند که قاعدتاً طبق طبقهبندی سهراب باید مردترین مردان جهان باشند...
آشپلو معمولترین غذای تاجیکها به شمار میرود. یک نوع پلو که هیچ نسبتی با آش ندارد. تاجیکها آشپلو را بسیار دوست دارند و به قول یک فرهنگشناس تاجیک، آشپلو یک غذای معمولی نیست، بلکه باعث ایجاد وحدت ملی بین تاجیکها میشود. شاید از همین بابت است که تاجیکها تلاش زیادی کردهاند تا آشپلو را ثبت جهانی یونسکو کنند. آشپلو مخلوطی است از برنج و گوشت و کمی سبزی و بیخی (هویج). تا اینجای کار مشکلی نیست، مشکل اصلی این است که من امروز یک مهمان ویژه و محترم به حساب میآیم و تاجیکها رسم دارند وقتی مهمان بسیار عزیز است، بیش از آنکه در غذا گوشت بریزند، دنبه به آن اضافه میکنند. اینکه چطور توانستم با آن حال غریب از پس خوردن آشپلو برآیم، خودش میتواند موضوع یک کتاب دوجلدی باشد.
هوا بهتر شده و ظاهراً راه زمینی به دوشنبه بیخطر است. صبح زود یک تاکسی مرا به ایستگاه تاکسیهای خطی خجند-دوشنبه میرساند. از تاکسی که پیاده میشوم حدود ۱۰-۱۵ نفر دورهام میکنند. یکی دستم را میکشد، آن یکی کولهام را و... هر کدامشان میخواهند سوار ماشینشان بشوم. جمعیت آنقدر زیاد است که ترس برم میدارد. از یک طرف باید مراقب خودم باشم و از طرف دیگر مراقب پولهای توی جیبم و پاسپورتم. خودم را از لای جمعیتی که قصد رها کردنم را ندارند بیرون میکشم و تازه چشمم به ردیف ماشینهای منتظر میافتد. اولین ماشینی را که مسافر دیگری هم دارد پیدا میکنم و خودم را پرت میکنم روی صندلی جلو. یک خانم و پسر کوچکش هم عقب نشستهاند. خوشبختانه کسانی که دنبالم بودند، پراکنده میشوند و نفس راحتی میکشم. هرچند بیرون دعوا ادامه دارد و آن سوتر، دو نفر -نمیدانم سر چی- گلاویز شدهاند. برای رفتن به دوشنبه باید نفری ۱۵۰ سامانی پرداخت کرد. چند دقیقهای نمیگذرد که راننده سرش را از پنجره داخل میآورد و میگوید:
شمو ۲۵۰ سامانی بدهید که راه بیفتیم.
میگویم: ۲۵۰ تا؟ به من گفتهاند ۱۵۰ تا...
-بله ۱۵۰ تا... اما میخواهم الان راه بیفتم. منتظر مسافر نمانیم.
-خب منتظر مسافر میمانیم.
-مگر سراسیمه نیستی؟
-سراسیمه؟! (مغزم سریع به کار میافتد و میفهمم منظورش این است که مگر عجله نداری؟)
با لبخند میگویم: نه... سراسیمه نیستم.
راننده شانهای بالا میاندازد و حتماً با خودش فکر میکند دلیل این لبخند بیمعنی چیست.
یک ساعتی طول میکشد تا راه بیفتیم. اما این انتظار به دیدن این همه تصویر عجیب میارزد. زیباترینِ آنچه از بهار میتوان پیدا کرد. از کنار سیحون پرآب راه میافتیم. تاجیکستان با وجود خشکسالی جهانی، هنوز پرآبترین رودخانهها را در دل خود جا داده است. این کشور فقط ۹۴۷ رودخانهی بالای ده کیلومتر دارد و مجموع طول رودخانههایش بالغ بر ۲۸۰۰۰ کیلومتر است و این برای کشوری که ۱۴۳۰۰۰ کیلومتر مربع وسعت دارد و در ردیف نود و پنجم جهانی است، امتیاز بزرگی به حساب میآید.
نوشتن از جاهایی که میشود در دوشنبه رفت، تکرار چیزهایی است که در همهی کتابها و سایتهای راهنما پیشنهاد میشوند؛ از کاخ نوروز که عمارتی جدید و باشکوه است که اصلاً نوشتنی نیست و دیدنی است و به نوعی تجلی جاهطلبانهی علاقهمندیهای امامعلی رحمان است، تا حصار در سی کیلومتری شهر که یک منطقهی تاریخی است و موزهها هم که جای خود دارند. شاید برای کسانی که کمتر فرصت و امکان سفر رفتن دارند، تاجیکستان یک مقصد صددرصدی نباشد، اما آنها که زیاد سفر میکنند و از طرفی عاشق فرهنگ و تاریخ ایران هستند، حتماً و حتماً باید تاجیکستان را ببینند.
دو روز بعد به ایران برمیگردم. در صبحی که به خاطر ریزگردهایی که از افغانستان آمده، نگرانی بایت کنسل شدن پرواز وجود دارد. تاجیکها به ریزگرد میگویند خاکبارش که اصطلاح زیباتری است.
توی فرودگاه پلیس میپرسد: چقدر پول دارم برمیگردانم. ۱۸۰۰ دلار همراهم دارم و به او میگویم هزار و خوردهای. اینطوری میخواهم توجه کمتری جلب کنم و پلیس نخواهد تلکهام کند. میخواهد نشانش بدهم. پولها را درمیآورد و میشمارد و میگوید: اینکه ۱۸۰۰ تاست. چرا میگویی هزار و خوردهای؟
تنها چیزی که به ذهنم میرسد این است که بگویم: ما توی ایران به زیر هزارتا میگیم خردهای! پولها را برمیگرداند و میگوید: برو.
هواپیما سروقت پرواز میکند. پرواز هواپیمایی سامان ایر و سر مهمانداری که وقت فرود با لهجهی شیرین تاجیکی میگوید:
«لطفا تسمهی خطر (کمربند) را محکم کنید، کرسی (صندلی)های خود را راست کنید و از جای خود نخیزید...»
به خانه میرسم. وسایلم را جابهجا میکنم. دلارهایم را درمیآورم و به عادت همیشه میشمارمشان... یک بار... دو بار... سه بار... ۱۷۰۰ تاست... آقای پلیس خودش دستمزدش را برداشته است... نمیدانم پلیس بود یا تردست!