جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
دیدار دوباره در کافه اروپا/ سر زدن به ویرانههای کمونیسم از پسِ سالها
کتاب «دیدار دوباره در کافه اروپا» نوشتهی اسلاونکا دراکولیچ از مجموعهی خرد و حکمت زندگیِ نشر گمان به چاپ رسیده است. نویسنده میگوید: من کتاب کافه اروپا را در سال ۱۹۹۶ نوشتم. آن زمان تلاشم این بود اروپای جدیدی را به تصویر بکشم که از دل ویرانههای حاصل از فروپاشی کل بلوک کمونیستی سربرآورده بود؛ فروپاشیای ناگهانی و کاملاً دورازانتظار در سال ۱۹۸۹، زلزلهای تاریخی که ما مردم اروپای شرقی را ابتدا در بهت فرو برد و بعد با حسی از سرخوشی و انتظارات کودکانه رهایمان کرد. ما مردم صبوری نبودیم، میخواستیم یکشبه همهچیز دگرگون شود. آن موقع دربارهی این انتظارات نوشتم: «اروپا مادری نیست که چیزی بدهکارِ فرزندان مدتها فراموششدهاش باشد، شاهدختی هم نیست که بخواهیم مجیزش را بگوییم تا محبتش را جلب کنیم. به احتمال زیاد، اروپا صرفاً آن چیزی است که ما کشورها، ملتها و افراد برای خودمان میسازیم.» در سیامین سالگرد فروپاشی، از نو به «کافه» اروپا برمیگردم تا ببینم که جهانی سابقاً کمونیستی حالا چه اوضاع و احوالی دارد. گذر زمان چه تأثیرات مهمی بر آن گذاشته و آیا میشد این تأثیرات را پیشبینی کرد یا نه؟ در سفر به هرکدام از این کشورها از خود میپرسم: آیا دیگر حق دارم واژهی «ما» را به کار ببرم؟ هنوز میتوانم کل کشورهای سابقاً عضو بلوک شرق را یککاسه کنم، آن هم درست وقتی که هر کدامشان دارند بر تفاوتهای میان خود و دیگران پافشاری میکنند؟ آیا اصلاً «ما»یی باقی مانده است و آخر سر اینکه وقتی صحبت از تغییرات عمیق در یک جامعه میشود، سی سال کم است یا زیاد؟ بیایید به همان استعارهی کافه برگردیم. شما وارد هر کافهای که شوید اولین چیزی که حس میکنید حالوهوا و جو آن است. جو طبیعتاً چیزی است غیرمادی، حسوحال هر مکان است. سی، بیست یا حتی همین ده سال پیش در فضای این کافه هیجان، امید و احوالاتِ خوش را احساس میکردید. آن روزها این کافه سر و روی دربوداغانی داشت، چراغهایش تاریک و کم نور بود. خیلیها سیگار میکشیدند؛ اما همه بلندبلند حرف میزدند و چهرهشان خندان بود، لیوانها به هم میخوردند و میشد بگویی که سوروساتی برپاست. حالا همین که در کافه را باز میکنی، میبینی میزوصندلیها نو شدهاند، تمام دمودستگاهها مدرناند و نور تند چراغها به همهجا میتابد، حالا همه اسپرسو مینوشند و دیگر کسی آن روزنامههای کاغذی از مد افتاده را ورق نمیزند. کافهها بزک شدهاند، ظاهرشان بیشتر به بار میماند تا کاواناهای سنتی. آدمها تیزهوشتر به نظر میرسند و به مراتب خوشپوشترند، اما دیگر از سروصدا خبری نیست. با این همه، چشم هوشیار میتواند گروهها و لحنهای مختلف و حتی ابراز مخالفتهای مؤدبانهی آنها را تشخیص دهد. بسیاری از مشتریها، بهخصوص آنهایی که مسنترند، از نخبگان فاسد گله میکنند، از وعدههای تحققنیافته، نبود هویت ملی و نبود امنیت شغلی و نیز محوشدن تدریجی خیالات واهیشان. با اینها میتوانی پی ببری که اهل اروپای شرقیاند. جوانترها همهجا شکل هماند. برای پیدا کردن شغل از این کشور به آن کشور میروند و بیشتر از هر چیزی نگران پولاند. غربیهای کافه هم قبلترها انتظارات خودشان را داشتند: خیال میکردند که با تغییر نظام سیاسی و اقتصادی، کشورهای پساکمونیستی بهسرعت رشد میکنند و خیلی زود شکافی که میان اروپای متحد به وجود آمده بود، پر میشود اگر به دوروبر نگاه کنی، میتوانی آنها را از نگاههای ناامیدشان بشناسی. کمی که در کافه بنشینی، دستت میآید که آنچه مردم را در اروپای بعد از ۱۹۸۹ به هم پیوند میدهد ارزشهای مشترک است اما آنچه آنها را از هم دور میکند تاریخ متفاوتی است که از سرگذراندهاند. تنها دست زمان میتواند این شکاف را پر کند و سی سال چشم برهمزدنی بیش نیست.قسمتی از کتاب دیدار دوباره در کافه اروپا:
دیوار برلین فرو ریخته بود و مردم در سرتاسر اروپای شرقی شروع دوران جدیدی را جشن میگرفتند که در آن خبری از کمونیسم نبود. این اخبار اما انگار برای نیکولای چائوشسکو، دیکتاتور رومانی، محلی از اعراب نداشت، البته تا تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۸۹ که برای آخرینبار در جمع مردم سخنرانی کرد. نمای نزدیک دوربین صورت او را درست در لحظهای شکار میکند که حساب کار دستش آمده و فهمیده است که حالا باد در جهتی خلاف میل او میوزد، که مردم دیگر برایش کف نمیزنند و هورا نمیکشند، بلکه بنا کردهاند به هو کردنش. ناباوری و بهتی که آن روز در چهرهی چائوشسکو دیدم تا ابد همچون تصویری نمادین از تغییر در خاطرم حک شده است. به نظر کمتر پیش میآید که مردم افقهای دورتر ماجرا را هم ببینند یا درجا معنای واقعی رویدادهایی را دریابند که همین امروز پیش چشمشان رخ میدهد. دربارهی سقوط کمونیسم، گمان میکنم که احساس اکثر مردم در روزهای اول غافلگیری و حیرت بود. پشتبندش آرامآرام حس شادی آمیخته با اندکی بدگمانی به سراغشان آمد. تصاویر و احساسات چنین پارهپاره در اعماق حافظهمان تهنشین شدهاند. کل آن زمینلرزهی مهیب، با علتها و عواقبش، خیلی زود از خاطرمان رفت تا بعدها بار دیگر در هیئت تاریخ بر ما پدیدار شود. ازهمینرو مهم است که چگونه به یادش میآوریم، چراکه مثل هر خاطرهی دیگری از گذشتههای دور، پر از جاهای خالی و تناقض است. در حقیقت وقتی وقایع سال ۱۹۸۹ را مرور میکنم، تناقضی که به ذهنم خطور میکند ناسازگاریِ بین تاریخ و خیالپردازی است. در آن زمان نوعی سادهدلی خام و معصومانه کل اروپای شرقی را فرا گرفته بود، امید به اینکه قطع به یقین، دیگر با سقوط کمونیسم زندگی ما تا ابد گل و بلبل خواهد شد. میگویم خام و معصومانه، چون هیچکدام واقعاً نمیدانستیم که باید در انتظار چه باشیم، اما خوب میدانستیم که چه میخواهیم: زرق و برق و جلال و جبروتی درست مثل اروپای غربی، چه تصور دیگری میتوانستیم داشته باشیم جز همان جادووجنبلهای تاریخمصرفگذشتهای که نمونهاش را در سیرکهای محلی میدیدیم؟ یا چیزی شبیه به داستانهای شاه پریانی که میخواندیم. درک ما از اتفاقاتی که رخ میداد چیزی بود در حدود قصهی شاه پریان: جوانک فقیر بر موانع متعددی که پدر شاهدخت بر سر راهش گذاشته فائق میآید، دل دختر را میرباید و بر تخت سلطنت مینشیند. چه مفهوم یا به قول دقیقتر امروزیها، «روایت» دیگری بلد بودیم؟ برای ما دموکراسی ایدهای دور و مبهم بود، نظریهای که هرگز در عمل تجربهاش نکرده بودیم. حقوق بشر که از آن هم بدتر. ذهنیتمان از کاپیتالیسم محدود میشد به سوپرمارکتهایی که پر از خوردنیهای رنگووارنگ و شیرینیهای عجیب و غریب بودند. واقعیتی که میتوانستیم لمسش کنیم، ببوییمش، مصرفش کنیم، بخریمش و صاحبش باشیم این بود عیار پیروزیهایمان و در این خیالات نه کار طاقتفرسا در ازای چندرغاز پول جایی داشت و نه فقر و بیکاری. از دنیای جدیدی که درهایش را به رویمان گشوده بود، هیچچیز نمیدانستیم؛ هرچه داشتیم رؤیاهایی بودند برآمده از تصاویر تلویزیونی و سینمایی، آنچه از آزادیبیان به گوشمان خورده بود و شکلاتهایی با بستهبندیِ جذاب و چراغهای پرنور ویترینهای وین یا پاریس. دیدار دوباره در کافه اروپا را سحر مرعشی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۲۷ صفحهی پالتویی با جلد نرم و قیمت ۶۰ هزار تومان چاپ وروانهی کتابفروشیها شده است.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...