جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: یو نسبو
زاده بیست و نهمین روز از ماه مارس سال ۱۹۶۰ در اسلو و از جمله ستارههای ادبیات جنایی در شمال اروپا و منطقهی اسکاندیناوی. بر اساس آماری که در تابستان سال ۲۰۰۸ منتشر شد، تا سپتامبر این سال، بیش از یک و نیم میلیون نسخه از کتابهای نسبو فقط در نروژ به فروش رفته و رمانهای او تا کنون به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شدهاند. هری هول شخصیت مشهور رمانهای نسبو، یک ویژگی بارز دارد؛ او مردی است که به شکل مدام در حال گفتو گو با ترسهایش است. او با پلیدیهای درونش روبروست و نیازی برای گشتن در پی آنها ندارد. نوجوان بود که پایش حتی به لیگ فوتبال نروژ هم باز شد اما با آسیبدیدگی زانویش، به اجبار فوتبال را در هجده سالگی کنار گذاشت. سه سال خدمت سربازی خود را در شمالیترین نقطه نروژ گذراند و سپس به دانشکده اقتصاد شهر برگن رفت. در آنجا بود که نسبو به هنر موسیقی نیز توجه ویژهای نشان داد و به همراه دوستانش یک گروه موسیقی راک را پایهگذاری کردند. نسبو سپس به همراه برادرش، گروه موسیقی دیگری تشکیل داد. گروهی که بسیار هم موفق بود و دومین آلبوم آنها، به صدر جدول پرفروشهای آلبوم موسیقی در نروژ هم رسید. نخستین گام جدی نسبو در نویسندگی، زمانی اتفاق افتاد که یکی از ناشرین نروژی به او پیشنهاد کرد تا خاطراتش را از گروه موسیقیشان و فراز و فرودهای این گروه را به نگارش درآورد تا در قالب کتاب، آن را چاپ کند. این ایده نسبو را وسوسه کرد، اما به جای نوشتن خاطراتش، نگارش پیرنگ نخستین رمانش یعنی خفاش را آغاز کرد. خفاش در پاییز سال ۱۹۹۷ به چاپ رسید و استقبال از آن فوقالعاده بود. در همان سال، جایزهی بهترین رمان جنایی نروژ و همچنین بهترین کتاب جنایی اسکاندیناوی به همین رمان تعلق گرفت. آدم برفی، سینه سرخ، ستاره شیطان، پلیس، منجی، چاقو و سوسک از جمله آثار یو نسبو در جهان ادبیات است.قسمتی از کتاب سوسک نوشته یو نسبو:
نسیمی ملایم از بین موهای کوتاهش وزیدن گرفت. هری روی آجری بیرون زده از لبهی پشتبام ایستاده بود و شهر زیر پایش را تماشا میکرد. وقتی چشمانش را مالش داد، شهر مانند فرشی از نورهای درخشان و چشمکزن به نظر رسید. صدایی از پشت سرش گفت: از اون جا بیا پایین. داری عصبیم میکنی. لیز بطری نوشیدنی به دست روی صندلی تاشویی نشسته بود. وقتی هری به ادارهی پلیس رفت، او را زیر تودهای از گزارشات کاغذیای که باید خوانده میشدند پیدا کرد. نزدیک به نیمه شب بود و بالاخره لیز موافقت کرده بود که بهتر است برای امروز از کار دست بکشد. سپس در دفترش را قفل کرد و با هم سوار آسانسور شده به طبقهی یازدهم آمدند و دیدند که در پشت بام قفل و بسته شده است؛ بنابراین از پنجرهای بیرون رفتند، پلکان فرار اضطراری را پایین کشیدند و از آن بالا رفتند. صدای بلند بوق مه از ورای مهی که همچون پتویی پشمی ترافیک درون خیابان را دربرگرفته بود به گوش رسید. لیز گفت: شنیدی؟ وقتی بچه بودم بابام میگفت توی بانکوک هر موقع فیلها از کشتیها به وحشت میافتن، نفیر میکشن و همدیگه رو صدا میکنن. میگفت اونا از مالزی اومدن اینجا چون درختهای جنگل بورنیو قطع شده بودن. فیلها رو با زنجیر به عرشهی کشتیها میبستن و اونا رو میبردن به جنگلهای شمال تایلند. تا چند سال بعد از این که اومدم این جا، فکر میکردم این صدای فیلهاست که از خرطومهاشون درمیاد!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...