جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: یوزف روت

بیوگرافی: یوزف روت زاده‌ی دومین روز سپتامبر ۱۸۹۴ در برودی واقع در امپراتوری اتریش-مجارستان. روت تحصیلات ابتدایی خود را در شهر برودی در گالیسیا به پایان رساند و سال ۱۹۱۳ بود که راهی شهر وین شد تا در رشته‌ی زبان و ادبیات آلمانی، تحصیلات آکادمیک خود را آغاز کند و دو سال بعد از ورودش به وین، نخستین مجموعه شعر خود را با عنوان «معمای جهان» منتشر کرد. سال‌های دانشجویی روت، سال‌های آشفتگی و هرج‌و‌مرج اروپا بود و با شعله‌ور شدن جنگ جهانی اول، او به خدمت در ارتش فراخوانده شد و متعاقب آن به گالیسی اعزام شد. همین تجربه و دیدن تصویر سیاه جنگ از نزدیک، سبب شد تا یوزف روت تا پایان عمر از مخالفان سرسخت جنگ باقی بماند. با پایان یافتن جنگ جهانی اول و شکست اتریش در این نبرد خانمان‌سوز، نظام سلطنتی این کشور برچیده شد و خاک اتریش رو به زوال رفت. بیکاری، فقر عنان‌گسیخته و جریحه‌دار شدن غرور ملی از عواقب این دوره بود و بعدها در آثار خلق‌شده روت، بازتابی ادبی یافت. در دوران پس از جنگ، روت فعالیت ژورنالیستی را آغاز کرد و برای نشریه‌ای در گالیسی مطلب می‌نوشت؛ همین تجربه سبب علاقه‌ی فراوان او به حرفه‌ی روزنامه‌نگاری شد، تا جایی که بعدها در آلمان، با نشریاتی متعدد همکاری کرد. مهاجرت به برلین در سال ۱۹۲۰، از جمله مراحل تعیین‌کننده‌ی زندگی اوست. ازدواج با فردریکه رایشلر در سال ۱۹۲۲، یک هدف اصلی و بزرگ برای روت داشت: اینکه تلخی‌های جنگ را فراموش کند و هدفمند مسیر خود را بپیماید؛ اما این امیدواری دیری نپایید و با مرگ همسرش در سال ۱۹۲۹، روت بار دیگر در لاکی از تنهایی فرو رفت. جنگ و تأثیرات پسایند آن، در آثار روت نقش پررنگی دارد؛ مثلاً در رمان «سیپر و پدرش» که در سال ۱۹۲۷ منتشر شد، دو نسل از انسان‌های درگیر با جنگ و شرایط پوچ پس از آن را به تصویر می‌کشد. روت با نگاه تیزبین خود، با هر متر و معیاری، از جمله شاخص‌ترین چهره‌های ادبیات آلمانی زبان است که شاهکارهای بی‌نظیری را خلق کرده است.

بخشی از کتاب «عصیان» نوشته‌ی یوزف روت:

در این لحظه، آقای آرنولد از داخل تراموا فریاد زد: «این مرد یک بلشویک است. خودم شاهد بودم که در تجمع معلولان داشت مردم را تحریک می‌کرد!» آندریاس دوباره عصایش را بلند کرد و فریاد کشید: «دروغگو!» اما پلیس گریبانش را گرفت. آندریاس، که درد و نفرت عقلش را زائل کرده بود، با عصایش ضربه‌ای حواله‌ی پلیس کرد. دو مرد از میان جمعیت بیرون دویدند و به‌زور عصایش را از او گرفتند. آندریاس بر سنگفرش خیابان افتاد. مأمور پلیس با حرکتی خشن او را سرپا ایستاند. سپس یونیفرم خود را مرتب کرد، پروانه‌ی کار آندریاس را لای دفترچه‌ی یادداشتش گذاشت، آن را در جیب انداخت و از آنجا دور شد. تراموا دوباره به راه افتاد و مردم نیز پی کار خود رفتند. آندریاس لنگ‌لنگان راهی خانه شد. هنوز خشمگین بود. احساس شرمساری می‌کرد و نومیدی تلخی به جانش چنگ می‌انداخت. چرا باید چنین بلایی سر او می آمد، سر او، آندریاس پوم، مردی که حکومت به او مدال داده بود؟! او پروانه‌ی کار داشت، یک پایش را در جنگ از دست داده بود و صلیب افتخاری به سینه می‌زد. او یک جنگاور بود، یک سرباز! ناگهان به یاد آورد که دیگر پروانه‌ی کار ندارد. یک‌باره به موجود زنده‌ای بدل شده بود که حق زنده بودن نداشت. دیگر هیچ‌چیز نبود! از آن به بعد، هربار که با جعبه‌ی موسیقی‌اش از خانه بیرون برود، روحش همچون مردی غریق، به تقلاهای نومیدانه خواهد افتاد، انگار که از عرشه‌ی یک کشتی به دل اقیانوس پرتاب شده باشد. به خانه آمد و همه‌چیز را برای همسرش تعریف کرد. در میان راه، کورسوی امیدی در ذهن مضطربش سوسو می‌زد، امید به ذکاوت و عشق و مهربانی همسرش؛ اما وقتی داستان را برای او باز می‌گفت، حس می‌کرد فضای پیرامونش سرد و سردتر می‌شود. زن هیچ حرفی نمی‌زد. تنها پیش روی او ایستاده بود، با دست‌هایی قفل‌شده بر کمرگاه فراخش، دسته کلیدی که همچون یک سلاح از سمت چپ کمرش آویزان بود و انگشتانی که به قشری از خمیر آغشته بودند. آندریاس چهره‌ی زن را نمی‌دید و نمی‌توانست بفهمد حرف‌هایش چه تأثیری بر او گذاشته است. احساس می‌کرد زن با ته‌رنگی از ریشخند از بالا به او نگاه می‌کند. سرش را بالا آورد و نگاهی شرم‌زده به زن انداخت، همچون سگی در انتظار تیپایی؛ اما لحظه‌ای بعد حالت چهره‌اش تغییر کرد و سخت به وحشت افتاد. یک‌باره احساس کرد زنی غریبه در برابرش ایستاده است، زنی که آندریاس او را نمی‌شناخت، زنی هولناک. آندریاس برای اولین‌بار کشف کرد که اگر آدم از پایین به چهره‌ی کسی نگاه کند، سیمای او را یکسره دیگرگون خواهد یافت. او ابتدا چانه و غبغب فربه همسرش را دید و بعد بی‌درنگ به بالای آن چشم دوخت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.