جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: گونتر گراس
زاده شانزدهمین روز اکتبر ۱۹۲۷ در دانتسیگ. گراس، هم نویسنده بود و هم نقاش، هم شاعر بود و هم مجسمهساز. او در دورهی آلمان نازی رشد کرد و به همین دلیل صدای نسلی شد که در یکی از تراژیکترین ادوار تاریخی آلمان زندگی کردهاند. گراس همواره خود را راوی تاریخ از دریچهی نگاه پاییندستیها میدانست. پانزده ساله بود که برای فرار از فقر و تنگناهای خانوادگی، با اشتیاق شخصی وارد ارتش هیتلری شد و به لشکر توپخانه پیوست. در برههای اسیر شد و به اسارت نیروهای ارتش امریکا درآمد و تا اواخر آوریل سال ۱۹۴۶ در بازداشتگاه بود. او در بازجویی نیروهای امریکایی، به عضویت خود در اساس اعتراف کرد اما این نکتهی تاریخی را تا سال ۲۰۰۶ میلادی در جایی فاش نکرد. گراس افزون بر جایزه نوبل، که آن را در سال ۱۹۹۹ از آنِ خود کرد، جوایزی همچون جایزه گئورگ بوشنر، جایزه آستوریاس و جایزه توماس مان را نیز در تالار افتخارات خود دارد. بسیاری از منتقدان ادبی، گونتر گراس را در کنارِ هاینریش بُل مهمترین نویسندهی ادبیات آلمان در سالهای بعد از جنگ جهانی دوم میدانند. بوی برف میآید، عشق با پاهای چوبین، طبل حلبی، کفچه ماهی، شهر فرنگ و حلزونها به زمان میبازند از جمله آثار ترجمه شدهی گونتر گراس در زبان فارسی است.قسمتی از کتاب شهر فرنگ نوشته گونتر گراس:
در آشپزخانه نشستهاند. به دیوارها هنرِ بابِ روز آویزان است. چون قرار است دربارهی زندگی در روستا گفت و شنود شود. میزبانی را یاسپر پذیرفت که همین دیروز از لندن، شهری که در آن تکلیفِ پرداخت هزینهی یک پروژهی سینمایی هنوز روشن نشده بود، بازگشته است. پاول به این دلیل میتواند اکنون میان جمع باشد که موفق شد سفرش به مادرید را جلو بیندازد. همسر یاسپر که خود را حامی نقاشیِ روز و همچنین مکزیکیای جلوه میدهد که به ملیتش افتخار میکند و همین الان به زحمت دو پسرش را به اتاقخواب برده بود، حالا غذایی تند را روی میز قرار داد: گوشت چرخکردهای که با فلفل قرمز تند و لوبیای سیاه پخته شده بود. جدا اصرار دارد و تلاش هم میکند که شبیه فریدا کالو باشد، به گروهِ به نظر او بیش از حد آلمانیِ دور میز نگاه میکند و میگوید: «برای پدرتون دادگاه تشکیل ندین. خوشحال باشین که سایهش هنوز رو سرتونه.» سپس به گونهای نظرگیر صحنه را ترک میکند. همه سکوت میکنند، گویا در انتظار خاموش شدن پژواکِ واپسین کلام او در فضا بودند. حالا پاول به یاسپر میگوید: «تو شروع کن.» «باشه. بالاخره یکی باید شروع کنه. پاول و من اسم مادرمونو گذاشته بودیم بابونه. بابونه! اجازه هست؟ بابونه! گوش بده! گویا من این اسمو روش گذاشتم، چون بابونه که دختر یه پزشکه هر مرضی رو شفا میداد و هر جا، حتا تو جزیرهی دانمارکی، جایی که هر تابستون میرفتیم، هر نوع علف طبی خصوصاً بابونه که میدید میچید، دسته میکرد و میذاشت خشک بشه. بابونه برای چایی و کمپرس آب گرم به درد میخوره.» این اسمگذاری فقط یه حرف لوس نبود: «بابونه واقعاً مؤثره!» به همین دلیل همه تو شهری که ما بیشتر در حاشیهش، تو خیابون فوکسپاس، مسکن داشتیم بابونه صداش میکردن، پدرمون گاهگاهی برای خوردن صبحونه سری به ما میزد، عیبی نداشت چون بابونه و پدرمون مدتها بود که دیگه دعواشون نمیشد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...