جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: کارل چاپک

بیوگرافی: کارل چاپک کارل چاپک، نویسنده نامدار چک به سال ۱۸۹۰ به دنیا آمد. در پراگ، برلین و پاریس تحصیل کرد و رشته‌ی فلسفه را به پایان رسانید. او از ۳۹ سالگی به یاری برادرش، یوزف به روزنامه‌نگاری و نمایشنامه‌نویسی پرداخت، سپس راه خویش را پیش گرفت و این همزمان با آغاز نخستین جنگ جهانی است که دولت‌های اروپایی به پا کردند. مرگ زودرس به چاپک مجال نداد تا اشغال میهنش به دست نازی‌ها و جنگ دوم جهانی را به چشم ببیند. درست در فاصله همین دو جنگ جهانی بود که حکایت‌ها، روایت‌ها، نمایشنامه‌ها، سفرنامه‌ها، افسانه‌ها و داستان‌های کوتاه کارل چایک در چک و ترجمه‌های آن‌ها به زبان‌های زنده دنیا، روشنفکران جهان را با هول و دلهره‌ای آشنا ساخت که نویسنده برگزیده چک، پیشاپیش از ستم و استبداد و تجاوز فاشیسم احساس کرده بود. از این رو، چایک همواره بر دو بت بزرگ زمان: «ماشین» و «دولت» می‌تاخت. او به‌درستی دریافته بود که قدرت شوم دولت‌های زورمند، زاده‌ی ماشین است، منتها چاپک هم به‌مانند غالب تحصیل‌کردگان غربی، گناه «رژیم» را به گردن «ماشین» می‌انداخت، چیزی که نباید از ارج انسان‌دوستی و همدردی ژرف او با مردمان ساده بکاهد. همچنانکه نباید رسواگری بت زرین عصر، سرمایه و ثروت را در آثار چاپک نادیده گرفت. در جهان چاپک آدم‌های فرودست به همان اندازه‌ی زورمندان و زراندوزان حق سخن دارند، در جهان او انسان هرگز یک دست نیست، آدم جانی می‌تواند به اندازه‌ی آدم پرهیزگار گیرایی داشته باشد، و بر عکس. چه‌بسا در گیرودار ماجرایی دل‌گیر و اندوهبار، شوخ‌طبعی چاپک گل می‌کند و با گوشه و کنایه‌ای زیرکانه تنش خواننده را می‌زداید. راز و رمز همواره در میانه‌ی زندگی روزانه‌ی مردم عادی، از شهری و روستایی، جستن می‌نماید. روایت‌هایش از معما و دلشوره‌ی داستان‌های پلیسی خالی نیست. تحلیل‌های روانی و بیان بینش این و آن به‌راستی گاه چنان ابعاد وسیعی پیدا می‌کند که از گنجایش داستان کوتاه بعید می‌نماید. در سرشت این داستان‌ها، بزرگواری و هنر، خرده‌گیری و طنز، هشیاری و شفقت چنان به هم آغشته است که گاه خواننده سردرگم می‌ماند میان قاضی و محکوم، قاتل و استاد دانشگاه، کلاهبردار و کارآگاه، کدامی‌ک را بیشتر دوست بدارد؟ اگر چاپک پس از جنگ جهانی اول در کشور خود و سراسر اروپا شهرت یافت، پس از جنگ جهانی دوم بود که در ایران، به همت حسن قائمیان و با ترجمه کارخانه‌ی مطلق‌سازی شناخته شد که البته در پیِ آن، آثار دیگری نیز از این نویسنده ترجمه و منتشر شد.

قسمتی از داستان کلاهبرداری‌های خواستگار قلابی نوشته‌ی کارل چاپک:

«هولوب» کارآگاه پس از سرفه ملایمی گفت: -این راست راست است. در عالم پلیس، ما «خارق»ها را هیچ دوست نداریم، کارهایی که از حد «عادی» خارج می‌شود، همچنانکه از آدم‌های تازه خوش‌مان نمی‌آید. با یک مجرم سابقه‌دار، که از دیرباز شناخته شده باشد، زمینه‌ی کار پاک عوض می‌شود. اولاً برای آنکه ما فوراً می‌فهمیم کار کار کیست، زیرا که شیوه‌ها معلوم است. دوماً می‌دانیم کجا باید پیدایش کنیم؛ سوماً، بامبول در نمی‌آورد و زیرش هم نمی‌زند، چون می‌داند هیچ فایده‌ای ندارد. آقا، با یک چنین حرفه کاری سروکار داشتن، خیلی شیرین است. یقین بدانید که حتی در زندان هم، مجرمان حرفه‌ای ناب از محبت و اطمینان مخصوصی برخوردار می‌شوند، در صورتی که «آبی‌ها » یعنی خلافکارهای هوسی و تصادفی جز عربده‌کشی و شرارت کاری ندارند، و هیچ حرف حساب به سرشان فرو نمی‌رود. یک مجرم کهنه‌کار که به چنگ عدالت گرفتار می‌شود، خیلی خوب می‌داند، که دستگیر شدن جزء خطرات شغلی اوست، از این رو ابلهانه زندگی خودش و دیگران را شلوغ نمی‌کند. اما من می‌خواستم ماجرای دیگری را برای شما تعریف کنم. روزی، پنج سال ازش می‌گذرد، از زمین و آسمان به ما خبر رسید که یک خواستگار دغل‌باز در دشت «بوهم» بیداد کرده است. از روی نشانه‌هایی که داده شده بود. آقا مردی بود جاافتاده، تنومند، طاس، که پنج دندان جلوش طلا بود. به اسم‌های مولر، پروشازکا، سیمک، سبک، سیندرکا، بیلک، هرومادکا ، پیودا، برگسر ، بژک، و کوفت‌وزهرمار که دخل بیوه‌زن‌ها را آورده است. بدبختی اینجا بود که هیچ‌یک از دغل‌کاران خواستگار ما به این قیافه نمی‌خوردند؛ پس لابد باید یک تازه‌رسیده باشد. مشاور آگاهی مرا خواست و گفت: «شما، هولوب، باید بروید برای تفتیش قطارها، وقتی می‌روید مسافرت، خوب نگاه کنید ببینید لندهوری با پنج دندان طلا پیدا می‌کنید. از اینجا مشغول وارسی مسافرهای قطارها شدم، و در پانزده روز، سه آقای دندان‌طلا به تور زدم، و وادارشان کردم هویت خود را اثبات کنند. تصورش را بکنید، یکی از آن‌ها بازرس آموزش و پرورش بود، حتی یکی سفیر از آب در آمد؛ دیگر نپرسید چه دردسری برایم درست شد، چه از طرف آن‌ها، چه از طرف رؤسایم... من هم کفری شدم، با خود عهد کردم این یابو را گیرش بیاورم... اگر چه رسماً چنین مأموریتی نداشتم، مصمم شدم تلافی کنم.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.