جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: پیمان خاکسار

بیوگرافی: پیمان خاکسار زاده سال ۱۳۵۴ در تهران. خاکسار در میان مترجمان جوان این سالها توانسته جایگاه قابل اتکایی را کسب کند به گونه‌ای که هر ترجمه جدید او با استقبال خوبی روبرو می‌شود که البته این امر تا حد زیادی ماحصل هوش و تیزبینی او در انتخاب نویسندگانی است که یا چیزی از آنها ترجمه نشده و جای کار زیادی دارند و یا اثر مهمی از نویسنده‌ای است که کسی برای ترجمه به سراغش نرفته است. ترجمه آثاری از نویسندگانی همچون بوکوفسکی، جان کندی تول، فیلیپ راث، پاتریک مک کیب، فلن اوبراین و استیو تولتز بخشی از پرونده کاری خاکسار در مقوله ترجمه هستند. خاکسار در جایی گفته: اعتماد مخاطبان به من، مسئولیت مرا سنگین‌تر کرده  زیرا با یک انتخاب اشتباه، هم مخاطبان رنجیده می‌شوند و هم اعتباری که بدست آمده خدشه دار می‌شود. او می‌گوید: رمان‌های انگلیسی ترجمه نشده را می‎خوانم تا اگر موردی مناسب بود، به سراغ ترجمه‌ی آن بروم. خاکسار همچنین از علاقه مخاطبان به رمان‌های طنز با زمینه اجتماعی به نیکی یاد کرده است.

بخشی از ترجمه پیمان خاکسار از رمان "یکی مثل همه" اثر فیلیپ راث:

او اولین بیماری نبود که عاشق پرستارش می‌شود. حتی اولین کسی نبود که عاشق مورین می‌شود. مورین طی سال‌های گذشته با بیمارانش ماجراهای فراوانی داشت، حتی با بیمارانی که وضع‌شان از او هم خراب‌تر بود، ولی با کمک سرزندگی مورین کاملا درمان شده بودند. استعداد خدادادی‌اش این بود که بیماران را به زندگی امیدوار کند، آن قدر که به جای این که چشمان‌شان را ببندند و تصویر دنیا را از ذهن‌شان پاک کنند، تا جایی که می‌شد بازشان کنند و وجود پرطراوتش را تماشا کنند تا احساس جوانی دوباره سراغ‌شان بیاید. وقتی پدرش مرد، مورین همراه او به نیوجرزی رفت. هنوز اجازه‌ی رانندگی نداشت، پس مورین داوطلب شد و به هاوی کمک کرد تا با موسسه‌ی کفن و دفن کرایتزر صحبت کند و ترتیب مراسم کفن و دفن را در یونیون بدهد. پدرش در ده سال آخر عمر مذهبی شده بود و بعد از اینکه بازنشسته شد و همسرش را از دست داد، دست کم روزی یک بار  به کنیسه می‌رفت. مدت‌ها قبل از آخرین بیماری‌اش، از خاخامش خواست تمام مراسم تدفینش را طبق سنت به زبان عبری برگزار کند، انگار که یهودیت  بیشتر از هر چیز دیگر با مرگ سازگاری داشت. از نظر پسر کوچک‌تر پدر زبان عبری کاملا بی معنا بود. او از سیزده سالگی دیگر یهودیت را جدی نمی‌گرفت. هاوی هم همینطور. درست از یکشنبه‌ی بعد از شنبه‌ای که مراسم تکلیف سیزده سالگی را اجرا کرده بودند دیگر پا به کنیسه نگذاشته بود. حتی بخش مربوط به مذهب را در پرسش‌نامه‌ی بیمارستان خالی گذاشته بود. چون می‌ترسید کلمه‌ی یهودی، یک خاخام به اتاقش بکشاند. بیاید و به همان شیوه‌ی ملال‌آور خاخام‌ها حرف بزند. همان اوایل زندگی به این نتیجه رسیده بود که مذهب یک دروع است و تمام مذاهب به نظرش برخورنده می‌آمدند، حاشیه‌های خرافات آمیزشان به نظرش بی معنا و بچگانه بود و نمی‌توانست این عدم بلوغ تمام و کمال را تحمل کند-نوزاد سخنگو و پرهیزگاری و گوسفند و مومنان وفادار. برای او تمام این مهملاتی که درباره‌ی خدا و مرگ به هم می‌بافتند و خیال‌پردازی‌های منسوخ درباره‌ی بهشت معنایی نداشت. تنها بدن‌هامان بودند که وجود داشتند، به دنیا آمده بودیم که زندگی کنیم و بمیریم، تحت همان شرایطی که پیشینیان‌مان زندگی کرده و مرده بودند. فلسفه‌ی او در زندگی همین بود و خیلی هم زود هنگام و حسی به آن رسیده بود. اگر روزی قرار می‌شد یک خودزندگی‌نامه بنویسد اسمش را می‌گذاشت زندگی و مرگ یک جسم مذکر. ولی بعد از بازنشستگی که به جای نویسندگی نقاشی را شروع کرد، مجبور شد این اسم را روی یک سری از نقاشی‌های آبستره‌اش بگذارد. ولی روزی که پدرش را در گورستان مخروبه‌ای کنار شاهراه جرزی به خاک سپردند، دیگر مهم نبود به چه چیز باور دارد یا ندارد.

در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.