جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: پل استر
نویسنده نیویورکی و خالق سه گانه معروف نیویورک در روز سوم فوریه سال ۱۹۴۷ در نیویورک به دنیا آمد، شهری که رد پای قویاش در تقریبا تمامی آثار او قابل مشاهده است. استر در کنار رماننویسی،دستی هم در کار فیلمنامه نویسی دارد و البته شعر نیز میسراید. در سراسر جهان نیز اقبال زیادی نسبت به آثار او وجود دارد به گونهای که رمانهایش تا کنون به بیش از چهل زبان ترجمه شدهاند. استر در جایی گفته: فیلمها در طول زندگی از بزرگترین علاقههای قلبی من بودهاند. فقط و فقط بیست ساله بودم که به یک مدرسه فیلمسازی رفتم تا آموزش کارگردانی ببینم و کارگردان شوم، ولی خیلی زود حس کردم که مسیر من اشتباه است. من منزوی بودم و از حرف زدن در جلوی جمع ترس داشتم پس خیلی زود به این نتیجه رسیدم که مسیر درست برای من این نیست. جالب آنجاست که بعد از مطرح شدن نام پل استر به عنوان یک رمان نویس کار بلد، بسیاری از کارگردانها به سراغش میآیند و از او درخواست فیلمنامه میکنند. حالا یا فیلمنامه اورجینال و یا فیلمنامه اقتباسی از روی آثار خودش. استر معتقد است داستاننویسی و فیلمنامهنویسی دو گونه کاملا متفاوتاند. درست است که در هر دو مورد داستانی خلق میشود اما ساختار آنها تفاوت دارد. در ادبیات همه چیز با کلمات بیان میشود اما در سینما میبایست همه چیز را نمایش داد. کتاب اوهام، تیمبوکتو، سانست پارک، دفترچهی سرخ و کپسول زمان از جمله آثار اوست.قسمتی از رمان شهر شیشهای از سه گانهی نیویورک نوشته پل استر:
برای اتوبوس به اندازه کافی پول نداشت. پس بعد از مدتها در چندین هفته مجبور بود راه برود. روی پا بودن، حرکت کردن، تکان دادن بازوهایش و حس کردن پیادهرو زیر پاهایش برایش عجیب بود. با این همه آن جا بود، در خیابان شصت و نهم به غرب میرفت، در بلوار مدیسن به راست پیچید و به طرف شمال به راه افتاد. پاهایش ضعیف شده بودند و سرش گیج میرفت. بعد از هر چند قدم باید میایستاد تا نفس تازه کند و یک بار داشت میافتاد و تیر چراغ برق را گرفت تا زمین نخورد. متوجه شد اگر تا آن جا که ممکن است قدمهای کوتاه بردارد و پاهایش را روی زمین بکشد و به جلو خم شود بهتر میشود. به این ترتیب میتوانست نیرویش را برای رد شدن از جویها که میبایست تعادل خویش را قبل و بعد از هرکدام از آنها نگاه دارد ذخیره کند. در خیابان هشتاد و نهم چند لحظه جلوی یک فروشگاه ایستاد. آیینهای پشت ویترین بود و برای اولین بار پس از شروع نگهبانیاش در خیابان به خودش نگاه کرد. از دیدن تصویر خودش نمیترسید. خیلی ساده این موضوع حتی به فکرش هم نرسیده بود. آن قدر مشغول تفکر بود که فرصت نداشت، انگار موضوع ظاهرش دیگر مطرح نبود. حالا که خودش را در آیینهی فروشگاه میدید نه متعجب شده بود و نه ناامید. در این مورد هیچ احساسی نداشت، در مورد این حقیقت که آدمی که خودش بود را نمیشناخت. اول فکر کرد. غریبهای را در آیینه دیده و به همین خاطر بلافاصله چرخید . اما هیچکس نزدیک او نبود. پس دوباره برگشت تا با دقت به آیینه نگاه کند، صورتی را که میدیدبه دقت نگاه کرد و یواش یواش متوجه شد این آدم شباهت خاصی به خودش دارد!
در حال بارگزاری دیدگاه ها...