جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: هوشنگ مرادی کرمانی

بیوگرافی: هوشنگ مرادی کرمانی زاده شانزدهمین روز از واپسین ماه تابستان در روستای سیرچ در استان کرمان. علاقه به مطالعه و خواندن کتاب از همان کودکی در مرادی کرمانی به وفور وجود داشت، البته در این مورد نقش عموی او که در آن زمان‌ها معلم روستا بود نیز بسیار پررنگ است. پایان تحصیلات ابتدایی مصادف بود با رفتن به کرمان و زندگی در این شهر. همکاری با رادیو محلی کرمان نخستین جرقه نویسندگی برای این نویسنده محسوب می‌شود که این مساله بعدها با چاپ آثاری در مطبوعات شکل ادامه داری به خود گرفت. دوران دانشجویی هوشنگ مرادی کرمانی در تهران سپری شد و او حالا در کانون مراکز فرهنگی قرار داشت که این مساله مسیر را برای او هموارتر کرد. قصه‌های مجید نوشته شده به سال ۱۳۵۳ را شاید بتوان به نوعی مطرح‌ترین و شناخته شده‌ترین اثر این نویسنده دانست. پسر نوجوانی که همراه با بی بی، پیرزنی مهربان زندگی می‌کند و زندگی پرماجرای آنها دستمایه‌ای شد که بعدها حتی بر اساس آن، مجموعه تلوزیونی محبوبی نیز ساخته شود. مرادی کرمانی در جایی گفته: بزرگ‌ترین لذت من کوه و کتاب است. ذهن روستایی‌ام و نوشته‌هایم پر از طبیعت است. من صبح‌ها تا درخت‌ها را نبینم تا پرنده‌ها را نبینم روزم آغاز نمی‌شود. مرادی کرمانی معتقد است: وقتی به آدم‌هایی می‌رسم که می‌گویند خودم یا برادرم با آثار شما کتابخوان شدیم، حس رضایتی در من به وجود می‌آید که زنده بوده‌ام، سختی کشیده‌ام و نویسنده شدم. بچه‎های قالیبافخانه، نخل، خمره، مربای شیرین، قصه‌های مجید و پلو خورش از جمله آثار این نویسنده است.

قسمتی از کتاب قصه‌های مجید نوشته هوشنگ مرادی کرمانی:

بی بی گفت: اگر یکی از ژاکت‌های کهنه‌اش بود، از روش می‌بافتم. این را که گفت رفتم تو فکر به دست آوردن ژاکت کهنه‌ی آقا. به بی بی گفتم: هر جور هست یکی از ژاکت‌هایش را برات می‌آورم. پول نخ‌هایش را هم از استاد دکان نانوایی می‌گیرم و به‌ات می‌دم که ضرر نکنی. گفت: پولت را بگذار توی جیبت، نمی‌خواهد ولخرجی کنی، فقط ژاکت کهنه‌اش را بیار. -باشه. دو سه روز بود که می‌رفتم بالای درخت توت رو به روی خانه‌ی آقا معلم و از آنجا حیاط خانه‌شان را می‌پاییدم که ببینم کی یکی از ژاکت‌هایش را می‌شویند و می‌اندازند روی بند رخت تا ترتیب بردنش را بدهم. خلاصه، یک روز جمعه دیدم که بله، یکی از ژاکت‌هایش را شسته‌اند و انداخته‌اند روی بند. همان جور از بالای درخت به ژاکت نگاه کردم تا آقا از خانه بیرون رفت. در خانه‌شان باز بود و کسی توی حیاط نبود. پاورچین پاورچین رفتم تو. فکر کردم که اگر کسی مرا دید بگویم: توپم افتاده توی حیاط، آمدم ببرمش. به هر حال کسی مرا ندید. ژاکت را از روی بند برداشتم و زیر کتم قایم کردم و پریدم بیرون. تا خانه دویدم. بی بی ژاکت را گرفت و گفت: دو سه روز باید پیش من باشه. -نمی‌شه. الان باید ببرمش. قبول نکرد. قرار شد که دو روز ژاکت پیشش بماند تا از روی آن ژاکت نو ببافد. خدا می‌داند که توی آن دو روز چقدر ناراحت بودم. میل‌های بافتنی از دست بی بی نمی‌افتاد. شب و روز می‌بافت و اندازه می‌گرفت. روز دوم، هرجور بود ژاکت کهنه را از بی بی گرفتم و گذاشتم توی کیفم. درست یادم هست که زیر یکی از آستین‌هایش در رفته بود و نخ‌کش شده بود. بی بی نشست و قشنگ رفویش کرد. سر کلاس وقتی که ژاکت آقای احمدی توی کیفم بود، ترسیدم که در کیف را باز کنم. فکر می‌کردم که ممکن است کسی چشمش به ژاکت بیفتد و آبروریزی شود. همه‌اش انتظار می‌کشیدم که ظهر بشود و بروم ژاکت را بیندازم روی بند. حتما آقا ژاکت را لازم داشت.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.