جستجوی کتاب
عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
ورود به فروشگاه
بیوگرافی: هرتا مولر
زادۀ هفدهمین روز اوت ۱۹۵۳، در تیمیش رومانی. روستای آلمانیزبانی که مولر در آن به دنیا آمد، او و خانوادهاش را در میان اقلیت زبانی کشور رومانی قرار میداد. زندگی تراژیک مولر، فراز و فرودهای زیادی داشت. مادرش را، درست بعد از جنگ جهانی دوم، نیروهای شوروی به اردوگاه کار اجباری فرستادند و پدرش در دوران کمونیستی، مجبور به رانندگی با کامیون بود تا امورات زندگی خود را پیش ببرد. اموال و دارایی پدربزرگش را نیز حکومت کمونیستی رومانی مصادره کرده بود. مولر در دورۀ کمونیستی شغل معلمی را برگزید، اما در سال ۱۹۷۰، بهدلیل همکاری نکردن با پلیس مخفی حکومت نیکلای چائوشسکو، این شغل را از دست داد. او بعدها مجبور شد در یک کارخانۀ صنعتی بهعنوان مترجم مشغول به کار شود. اوضاع آنقدر در رومانی برای مولر و دیگر نویسندگان دشوار شد که او درنهایت مجبور شد در سال ۱۹۸۷، به آلمان مهاجرت کند. مهاجرت به آلمان دریچۀ جدیدی در زندگی مولر بود، او در آنجا، به تدریس در دانشگاه پرداخت و همچنین از سال ۱۹۹۷، عضوآکادمی زبان آلمان شد. مولر در ادبیات چنان پیشرفت کرد که درنهایت، در سال ۲۰۰۹، آکادمی نوبل تصمیم گرفت نوبل ادبیات را به او تقدیم کند. در متن تقدیمنامه، اشاره شده بود: به پاس تصویر کردن زندگی کسانی که زندگیشان مصادره شده، در قالب نثر و شعر و با بیانی ساده، این جایزه به هرتا مولر تعلق میگیرد. سرزمین گوجههای سبز، قرار ملاقات، گذرنامه و ته دره ازجمله آثار اوست.قسمتی از کتاب گذرنامه:
تا مدتها، کندۀ سیاه خمیدهای پشت کلیسا بود. مردم میگفتند که مردی پشت کلیسا ایستاده است. مثل کشیش بیکلاه به نظر میرسید. هر روز صبح، شبنم مینشست. پرچین شمشادها سفید میشد. کنده سیاه بود. خادم کلیسا رزهای پژمرده را از روی محراب برداشت و با خود به پشت کلیسا برد. از کنار کنده گذشت. کنده دست چوبی همسر خادم بود. برگهای سوخته در اطراف پخش بود. بادی نمیوزید. برگها وزنی نداشتند. تا زانوان مرد بالا میآمدند؛ پشت گامهایش به زمین میریختند. برگها خرد میشدند. مثل دوده بودند. مشتی خاکستر روی زمین ماند. خادم خاکسترها را توی جعبهای ریخت. به حومۀ دهکده رفت. با دستهایش چالهای توی زمین کند. شاخۀ خمیدهای جلوی صورتش پدیدار شد؛ دست چوبی بود. به سوی او دراز شده بود. خادم خاکسترها را توی چاله خاک کرد. در امتداد جادهای غبار پوش راهی مزرعه شد. صدای درختان را از دوردستها میشنید. ذرتها خشکیده بودند. هر جا که میرفت، برگها خرد میشدند. تمام تنهایی آن سالها را در خود احساس کرد. زندگیاش شفاف بود، خالی خالی. کلاغها از بالای ذرتها پرواز کردند، روی ساقۀ ذرتها نشستند. عین زغال بودند. سنگین بودند. ساقهها تکان میخوردند. کلاغها پریدند. خادم موقع بازگشت به دهکده، قلبش را احساس کرد که عریان و سخت از میان قفسۀ سینهاش آویزان است. جعبۀ خاکسترها کنار پرچینها افتاد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...