عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.
بیوگرافی: نینا سیگل
نینا سیگل نویسنده و روزنامهنگار نیویورک تایمز است که چند رمان و چندین و چند مقاله برای نشریات گوناگون نوشته است. او در حال حاضر روی یک کتاب غیرداستانی درباره خاطرات جنگ جهانی دوم کار میکند.
سیگال در حوزهی کار ژورنالیستی، سابقه طولانی در پوشش موضوعات عدالت اجتماعی، خشونت خانگی و مسائل مسکن برای شهروندان محروم دارد. او در موضوعاتی همچون هنر، فرهنگ، جامعه و تاریخ قلم میزند.
در سال ۲۰۲۱، نام نینا سیگل به عنوان یکی از برندگان جوایز غیرداستانی بنیاد خلاق برای کتاب «نگهبانان خاطرات» عنوان شد.
سیگل که اصالتاً اهل نیویورک است، در سانفرانسیسکو و آیووا زندگی کرده است و اکنون در آمستردام هلند زندگی میکند، پایگاهی که از آنجا فرهنگ اروپایی را پوشش میدهد.
در سال ۲۰۰۶، سیگال برای تحقیق در مورد رمان دوم خود، «درس آناتومی» در آمستردام بورسیه فولبرایت دریافت کرد.
رمان بزرگ نینا سیگل، کلاس تشریح دکتر تولپ است. داستان با کلاس تشریح آغاز میشود؛ همه آماده میشوند که در چنین رویداد بزرگی شرکت کنند. در همین حین با چند شخصیت آشنا میشویم: رنه دکارت که به درس تشریح دعوت شده است تا بفهمد اقامتگاه روح کجاست و رامبرانت ۲۶ساله که دلواپس تعهدی است که بر گردن دارد. پس از آن پیا دِ خراف را میشناسیم که قرار است نقاشی را ارزیابی کند. فرجام دراماتیک و اجتنابناپذیر رویدادهای داستان رامبرانت را به اینجا میرساند که آنچه را در ابتدا کشیده به کلی تغییر دهد. کلاس تشریح دکتر تولپ، بخش غنی تاریخ را با ساختی داستانی از نویسندهای جوان در اختیارمان میگذارد.
قسمتی از کتاب کلاس تشریح دکتر تولپ نوشتهی نینا سیگل:
فکر کردم چه به قاضی بگویم تا راضی شود فرمان عفو صادر کند. نمیدانستم با قاضی باید چطور حرف زد. من زن تنهاییام با آسیابی شکسته و حالا با سنگینی این بچه از همیشه خستهترم.
شک داشتم از نامهی پدر فنتین کمکی بربیاید. فقط میدانستم به آدریان انگ قتل زدهاند و مطمئن بودم او آدمکش نیست. پدر روحانی هم این را میدانست، حتی اگر به زبان نمیآورد. آدریان اگرچه قلب مهربان و رئوفی نداشت، اینقدرها هم پستفطرت نبود. اینکه چه میدزدید و چگونه میدزدید، همه را میدانستم. از تعریف کردن شگردهای دزدیاش شرم نداشت و به طرز کارش میبالید. میگفت حتی اگر به کسی دستبرد میزد با او مهربان بود و اگر دستگیر میشد، به زندانبانها احترام میگذاشت. اهمیتی نمیداد چه بلایی سرش میآوردند، انگار فکر میکرد حقش همین است. آدریان کلاً اینطور بود . کارهای خلاف انجام میداد چون زندگیاش اینجور بود؛ این همه داغودرفش سزای اعمالش بود. ولی اعدام؟ به جرم قتل؟ نه، نه. چنین انگی به آدریان نمیچسبید.
شاید همین را به قاضی میگفتم: آدریان عاشق مردم بود. طوری با همه حرف میزد انگار به عمرش غریبه ندیده. هرچه داشت مال مردم بود و هرچه مردم داشتند، مال او؛ و اگر از چیزی خوشش میآمد، با خیال آسوده برمیداشت. ولی هیچوقت چیز زیادی را برای مدت طولانی نگه نمیداشت و هیچوقت چیز زیادی از دزدی به دست نیاورد. یک چاقوی ملوانی برای خوراک و تعدادی ابزار دباغی که پدرش داده بود. میدانستم داروندارش همین است. زندگی دربهدرش را هم دوست داشت. عاشق این بود که کنار آبراه با بیخانمانهای دیگر دستهایش را روی ترقترق آتش گرم کند. زوزهی باد در گوشش آوازی خوش بود.
پسربچه که بود میشناختمش و وقتی مرد بود هم همینطور. در خانههایی تنگِ هم در کنار راین بزرگ شدیم. پسرک لاغر شیرینی بود با پاهای دراز. وقتی پدرم میرفت انبار علوفه، او مواظبم بود. وقتی پدرش دیوانه میشد و به سوی همه مشت حواله میکرد، من مواظبش بودم. مغازهشان را که از دست دادند از لیدن رفت و سالها آوارگی کشید.
آدریان من، وقتی بعد از سالها دربهدری به لیدن برگشت، خستهترین مردی بود که تا آن زمان دیده بودم. آثار خستگی نه فقط در چشمانش، که در تمام وجودش هویدا بود، مثل بادبان کشتی تجاری اقیانوسپیما، شرحهشرحه از شمشیردزدان دریایی. بعد از سالها سرگردانی که پیشم برگشت، حال و روزش این بود. رفت بیرون و خودش را خسته کرد.
زخمهای شلاق و داغهای پیکرش گواه عمری بود که با کارهایش گذرانده بود. پشتش مثل تپههای شیبدار سرزمین مردابی ما بود و هر زخم درازش آبراه و دالانی به رستگاری او.