جستجوی کتاب

عنوان کتاب، مولف، مترجم یا ناشر مورد نظر خود را برای جستجو وارد کنید.

ورود به فروشگاه

بیوگرافی: نیما یوشیج

بیوگرافی: نیما یوشیج علی اسفندیاری، ملقب به نیما یوشیج، در سال ۱۲۷۶ در یوش از توابع مازندران به دنیا آمد. با آنکه فقط ۶۲ سال روی کرۀ خاکی زندگی کرد، اما ظرف همین مدت نسبتاً کوتاه هم توانست دگرگونی‌های عظیمی در ساختار شعر فارسی پدید آورد که درخور توجه است؛ آن هم برای ساختارهای شعر فارسی که ابدی و حتی گاه مقدس به شمار می‌رفت. همین جسارت و نوآوری اندیشه‌اش بود که درنهایت او را ملقب به پدر شعر نو کرد و تأثیر گسترده‌ای بر شاعران پس از خود گذاشت. نیما ۱۲ ساله بود که به همراه خانواده‌اش راهی تهران شد تا در آنجا سکونت کند. او که نوجوانی درونگرا و گوشه‌گیر بود، نتوانست با محیط آموزشی آن روزگار ایران سازگار شود و درنتیجه چندان دل خوشی از مدرسه نداشت. به همین خاطر به همراه یکی از دوستانش، بارها از مدرسه فرار کرد! اما نظام وفا معلمی بود که زندگی نیمای مدرسه گریز را تحت تأثیر قرار داد. او این شاگرد چموش خود را تشویق به سرودن شعر کرد و در همین برهه بود که نیما با زبان فرانسه آشنا شد و سرایش شعر به سبک خراسانی را آغاز کرد. پایان تحصیلات متوسطه نیما در مدرسۀ سن لویی، مصادف شد با اشتغال نیما در وزارت دارایی. شغلی که اصلاً با روحیۀ نیما سازگار نبود و پس از چندی آن را رها کرد و پیشه معلمی را برگزید. سال ۱۳۰۰ خورشیدی، علی اسفندیاری نام خود را به نیما تغییر داد و نیما، به معنای کمان بزرگ، امضای شعرهای او ‌شد. امروزه اصطلاح شعر نیمایی، به سبکی از شعر اشاره دارد که محصول همین تحول سبکی است که نیما پدید آورندۀ آن بود و مانیفست شعر او از اساس با شعر سنتی رایج در ایران آن روزگار تفاوت‌های چشمگیری داشت.

بخشی از اشعار نیما یوشیج:

همسایگانِ آتش، مرداب و باد تند بر آتشِ شکفته، عبث دور می‌زنند باد: من می‌دمم که یکسره مرداب را با شعله‌های گرم تو دارم چو خشک رود. مرداب: من در درونِ روشنِ گرمِ‌ تو آب را جاری نمی‌کنم. ره می‌دهم که بر شوی ای آتش! رونق‌فزای و دلکش سوزنده‌تر زیان کن و بی‌باک‌تر درآی اما به میلِ باد نتابی به روی من خشکی نه ره بیابد هرگز به سوی من. تا آنکه غرقه ماند این زوالِ گوژپشت در گنده‌های آب دهانم یک میوۀ درست به شاخی شیرین و خوش ننشانم. لیک آتش نهفته به هر دم شدیدتر دل پر امیدتر همرنگ بامدادان، رویش سفیدتر می‌سوزد آنچه هست در این ره پلیدتر. در حالتی که باد بر او تازیانه‌ها هر دم کشیده است او در میان خشک و تر آشیانه‌ها سوزان دمیده است لب‌های عاشقی‌ است گشاده به رنگ خون بیمارِ دردها که بدان روی زردگون رو کرده است سوی جهان پُر از فسون در حالتی که باد گریزنده می‌رود مرداب تیره‌دل هم خشک می‌شود در زیر شاخ‌های پر از میوه زالی نشسته برگ و نوا جمله ساخته روی فلک ز آتش تند است تابناک! *** صبحگاهان که بسته می‌ماند ماهی آبنوس در زنجیر دم طاووس پر می‌افشاند روی این بامِ تن بشسته ز قیر چهره‌سازان این سرای درشت رنگدان‌ها گرفته‌اند به کف بر سر موج‌های همچو صدف خنده‌ها می‌کنند از همه سو بر تکاپوی این سحرخیزان روشنان سر به سر در آب فرو به یکی موی گشته آویزان دلربایان آب بر لب آب جای بگرفته‌اند رهروان باشتاب در تک و تاب پای بگرفته‌اند لیک بادِ دمنده می‌آید سرکش و تند لب از این خنده بسته می‌ماند هیکلی ایستاده می‌پاید صبح چون کاروان دزدزده می‌نشیند فسرده چشم بر دزد رفته می‌دوزد خندۀ سرد را می‌آموزد.
در حال بارگزاری دیدگاه ها...
هیچ دیدگاهی برای این کالا نوشته نشده است.